جبهه اقـــدام

جبهه وبلاگ نویسان مطالبه گر انقلاب اسلامی

جبهه اقـــدام

جبهه وبلاگ نویسان مطالبه گر انقلاب اسلامی

جبهه اقـــدام
پیوندهای روزانه

هر کسی را که به یاری سروکار افتاده ست

          فاش میگوید و از گفته خود دلشاد است

                       یار دریا دل دریا نفس دریا دست

                          دوش بردند شهیدان تو را بالادست

 

 


رکاب ۱۸(آقا)

 

دور خودم می چرخم. به خودم می پیچم. می سوزم. خودم را می خورم. موهایم را چنگ می زنم. دکمه بالای پیراهنم را باز می کنم. کف دستم را به صورتم فشار می دهم. دلم در هم می پیچد. می سوزم. همه وجودم می سوزد. قلبم تیر می کشد.
می دانستم با بی شرف هایی طرف هستیم که تخصصشان کشتن زن و بچه مردم است، اما فکرش را هم نمی کردم بشری خانه باشد. مادرش می گفت رفته بوده به خانه سر بزند و وسایلش را بردارد. باورم نمی شود آن مردک پست بی غیرت، از پس بشری بربیاید. بشرایی که من می شناختم، صدتا مثل او را حریف بود. بچه ها می گفتند طوری مرد را زده که تن لشش حداقل یک ساعت بیهوش بیفتد و دوستانش نتوانند جمعش کنند و یک تیر حرامش کنند. چقدر دلم می خواست زنده گیرم می آمد تا بلایی سرش می آوردم که تمام اجدادش را با نام و سابقه به خاطر بیاورد. بشری می توانسته بکشدش، اما فقط بیهوشش کرده. احتمالا نخواسته تا باردار است، دستش به خون کسی آلوده شود.

می گویند حال بچه خوب است اما حال بشری تعریفی ندارد. می گویند سطح هوشیاری اش پایین است و ممکن است برود توی کما. می گویند فشار زیادی را تحمل کرده و زنده بودن بچه هم شبیه معجزه است. می گویند به کمر و سینه اش ضربه سنگینی وارد شده و دنده هایش شکسته. برای همین است که دارم می سوزم. دارم غیرت سوز می شوم. برای همین بود که بچه ها نگذاشتند برای بازجویی کسانی که دستگیر کردیم بمانم. می دانستند با کسی که دستش روی بشری بلند شود شوخی ندارم. می دانند آمادگی کامل دارم تا دنده که هیچ، استخوان های همه شان را خرد کنم.
گلویم می سوزد و لب هایم خشک است. اگر بشری برود... اگر تنهایم بگذارد... نه! من بیش از آنچه با هم قرار گذاشته بودیم دوستش دارم. من وابسته اش هستم؛ در واقع زیر قولمان زده ام. قرار بود انقدر لیلی و مجنون نشویم که اگر برای هرکداممان اتفاقی افتاد، از پا دربیاییم. اما من نتوانستم به قولم عمل کنم. تقصیر خودش بود. خودش انقدر خوب بود که اگر نباشد، حس می کنم من هم نیستم.
پدرش بالای سرم می ایستد. حقم است اگر بگوید بی غیرتم. من باید الان مرده باشم، اما زنده ام. حق دارد اگر سرزنشم کند و بگوید این بود امانت داری ات؟ حق دارد اصلا یک سیلی محکم حواله ام کند. خجالت می کشم نگاهش کنم. کنارم می نشیند. نه سرزنش می کند، نه سیلی می زند. دستم را محکم و پدرانه می فشارد. همیشه پدرم بوده. صورتش تیره شده. او هم دارد می سوزد. او هم غیرت سوز شده.
دارم خفه می شوم. بغض تمام گلویم را گرفته. دلم می خواهد مثل بچه ها زار زار گریه کنم. اما نمی شود. اصلا ما رسم نداریم بلند گریه کنیم. گریه هم بکنیم، یک گوشه هیئت، یا نیمه شب تنها توی اتاق کار؛ آن هم بی صدا.
چشمانم تار می بینند. مادرش است یا بی بی که گوشه ای تسبیح می گرداند؟ نمی دانم. نفسم بالا نمی آید. صدا را به سختی از پشت بغض بیرون می دهم:
-بذارید ببینمش. می خوام پیشش باشم.
بلندم می کند. صداها را گنگ می شنوم. به خودم که می آیم مقابل شیشه اتاق ICU ام. کاش چشمانش را باز کند، گریه کند، چشمانش خمار شود و لذت ببرم. کاش یکبار دیگر دیوانه صدایم بزند. کاش مثل روزهای اول ازدواجمان، وقتی می گویم لیلای من، لبش را بگزد و اخم کند و بگوید:
-دیوانه مجنون!
پیشانی ام را تکیه می دهم به دیوار. صورتش سرخ است و لبش زخمی. مردک پست... خجالت نکشیده دست روی زن بلند کرده؟ نه... امثال او خیلی وقت است انسانیت را ریخته اند دور. دلم می خواهد محکم به دیوار مشت بزنم. نامردها بدجور زخمم زدند. کاش دنده های من شکسته بود. کاش من روی تخت بودم. بشری نباید اینطور غریبانه، آن هم بخاطر من برود. باید بماند. من نمی توانم بچه بزرگ کنم. امیرمهدی مان مادر می خواهد.
صدای بی بی است که فکر کنم کنارم ایستاده:
-توسل کن به حضرت زهرا(س) مادرجون.
خود بشری هم موقع رفتنم گفت اگر کارتان گره خورد، صلوات حضرت زهرا(س) بفرستیم. حالا کارم بدجور گره خورده است. تمام دنیایم را نذر حضرت مادر می کنم که لیلایم بماند...

 

عقیق ۱۸

 

باران بهاری، تند بود و کوتاه. کنار یکی از حجره ها نشسته بود و به گنبد نگاه می کرد. هرکس از صحن رد می شد، قدم تند می کرد که از زیر باران در برود. این قم آمدنش، دست خودش نبود. انگار کسی دستش را گرفته بود و آورده بودش. به کسی نگفته بود. بعد چندبار که خواست با بشری حرف بزند و پیدایش نکرد، آمد قم. نمی دانست باید از بشری شکایت کند یا دخیل ببندد؟ نشست یک گوشه و فقط نگاه کرد. فقط خواست. خواست اینبار که از زبرجدی سراغ می گیرد، بشری خانه باشد.
اصرار پدربزرگ بود که ابالفضل سر و سامان بگیرد؛ بلکه دستش به زن و بچه بند شود و کمتر خودش را بدهد دم تیر! ابالفضل هم بشری را پیشنهاد داد؛ می خواست هم حرف پدربزرگ زمین نماند و هم سرش به ازدواج گرم نشود. می دانست بشری دختری نیست که دلش به نامزدبازی و شب عروسی خوش باشد. برای هردو بهتر بود. مادربزرگ هم همان اول عاشق بشری شده بود و همداستان شدند باهم. فقط مانده بود یک نفر: خود بشری!
اما وقتی ته دلش را ناخن می زد، حس می کرد دلیل انتخاب بشری اصرار پدربزرگ یا شغل بشری نبوده. که اگر دلیلش این ها بود، با جواب رد اول بی خیال می شد. اصل کار، خودش بود و دلش. تازه می فهمید بشری تنها کسی ست که ناخواسته، توانسته از دیوار بلند و بتنی دور قلب ابالفضل عبور کند. کاری که نگین با همه خودنمایی اش، آن هم در اوج جوانی ابالفضل نتوانست بکند. نگین فقط خودش را خرد کرد.
به تمام تبعات تصمیمش فکر کرد. به این که ممکن است فردای روز عقد، خودش یا بشری نباشند. این که بشری نمی تواند خانه داری کند و همیشه در خانه باشد؛ حتی ممکن است برای چندماه برود ماموریت. این که اخلاق بشری هم نظامی و جدی ست و خیلی چیزهای دیگر. با این حال، بازهم می خواست برگردد و با بشری حرف بزند. بازهم می خواست جواب مثبت بگیرد.
باران تمام شده بود اما همانجا، داخل همان حجره ماند تا بازهم گنبد را نگاه کند. این حجره و این زاویه دید، حالش را خوب می کرد. حس خوبی داشت. به دلش افتاد چندروز دیگر، بشری برمی گردد و می تواند با او حرف بزند. می تواند رضایتش را بگیرد.

 

فیروزه ۱۸

 

پنج شنبه ها زودتر می آمد؛ البته اگر کار نداشت. از همان در حیاط، گردن کشید که ببیند کفش های غریبه دم در هستند یا نه؟ نبودند. هنوز نفس راحتش از سینه خارج نشده بود که در زدند. پدر در را باز کرد. بشری قدم تند کرد که خودش را در اتاق پنهان کند؛ اما صدای مردانه ای از پشت سرش گفت:
-سلام خانوم زبرجدی.
صدای پدر نبود. ابالفضل گیرش انداخته بود. بشری مجبور شد روی پله دوم ایوان بایستد و جواب بدهد:
-سلام.
صدای بسته شدن در را شنید.
قبل از این که قدم از قدم بردارد، ابالفضل گفت:
-چرا نه؟
حرصش گرفت. این همه برای پدر روضه خوانده و گفته به ابالفضل بگوید بشری به درد زندگی نمی خورد. حالا آقا آمده اند بپرسند چرا نه؟ برگشت و گله مندانه گفت:
-کشیک می کشیدید که من کی می آم؟
لبهای ابالفضل کمی کش آمد، اما اخمش به لبخند چربید:
-چرا نه؟
-قبلا توضیح دادم.
-منم اون دلایل رو قبلا شنیدم.
-خب؟ پس چرا تمومش نمی کنید؟
-چون اونا برای من دلیل نمیشه.
بشری درماند چه بگوید. ابالفضل سربه زیر و دست به سینه، حق به جانب و متواضع ایستاده بود؛ منتظر جواب. بشری دلش می خواست برگردد و پدر را ببیند و از او بخواهد ابالفضل را دست به سر کند؛ اما نمی شد. فکر می کرد شاید با این کار ابالفضل درماندگی اش را بفهمد. چشمش روی موزائیک های حیاط دنبال راه فرار می چرخید. انگار از هوش و ذکاوت و زرنگی خالی و تبدیل شده بود به یک دختر چهارده ساله.
صدای ابالفضل گرفته تر شد:
-ما امنیتیا دل نداریم؟
-اگه قرار بود به خودمون و زندگیمون فکر کنیم جونمونو کف دستمون نمی گرفتیم.
-اگه بخوایم خوب کار کنیم، باید دلمون آروم باشه یا نه؟
-من نمی تونم از پسش بر بیام. این همه دختر خوب، زن زندگی، مومن، متدین... چرا من؟
-خیلی از همکارا این کارو کردن. اینجوری بهتر همو درک می کنن.
بشری هنوز به جواب سوالش نرسیده بود. فهمید ابالفضل خواسته از زیر جواب به سوال «چرا من؟» در برود. بازهم نمی دانست چه جوابی بدهد. دوباره گیر کرد و فقط یک کلمه گفت:
-نه!
ابالفضل نفس عمیقی از استیصال کشید؛ شاید هم از خشم:
-این حرف دله یا عقل؟
بشری کمی مکث کرد. تا الان اصلا توجهی به دلش نداشت. دلش این وسط چه نظری داشت درباره ابالفضل؟ نمی دانست. نخواسته بود دل را دخالت دهد؛ از تبعات بعدش می ترسید. می ترسید دل بر عقل غلبه کند. گفت:
-عقل.
-عقلتون چی میگه؟
-می گه وقتی از پس کاری برنمی آی قبولش نکن.
-مگه چکار می خواید بکنید؟
بشری کلافه گفت:
-چندبار بگم؟ من که دائم ماموریتم و سر کارم و انقدر درگیرم، نمی تونم برای کسی همسری کنم! نمی تونم مادری کنم!
-مگه من با شما فرق دارم؟ مگه من می تونم مرد زندگی باشم؟
-منم همینو می گم!
-همکارایی که اینجوری ازدواج کردن، از اول از همدیگه انتظار یه همسر کامل رو نداشتن. انتظار یه زندگی رویایی رو نداشتن. فقط یه همراه می خواستن. یه همرزم. یه مأمن. چیزی که همه مون بهش نیاز داریم. باور کنید همه آدما نیاز دارن، چه امنیتی باشن، چه دکتر، چه مهندس، چه معلم، هرچی.
بالاخره پدر بشری را نجات داد:
-بیاین تو، هوا ابریه الان بارون میاد.
ابالفضل فهمید مدت زیادی ست که دارد با بشری بحث می کند. از این که داخل نرفته و به زبرجدی سلام نکرده خجالت کشید:
-سلام حاج آقا. شرمنده نیومدم عرض ادب کنم...
زبرجدی خندید:
-علیک سلام. دشمنت شرمنده. نه دیگه... شما با کس دیگه ای کار داشتی تا براش عرض استدلال کنی که الحمدلله اومد. بفرمایین تو.
گوش های ابالفضل سرخ شد و لبخند ریزی زد. سریع لبش را به دندان گرفت:
-زحمت نمی دم. دیگه باید برم. ان شالله با خانواده خدمت می رسیم که بحثمونو ادامه بدیم.
بشری گر گرفت، کمی سرخ شد. پدر گفت:
-بابا هوا سرده، می خوای بری داخل؟
بشری انگار منتظر فرمان پدر بود که به اتاق پناه ببرد. تند رفت اما در آستانه در، صدای ابالفضل متوقفش کرد:
-لیلا خانوم؟
یخ کرد و خشکش زد. ابالفضل از کجا فهمیده بود لیلا صدایش می زنند؟ اصلا چرا به اسم کوچک، آن هم لیلا صدایش زد؟ ضربان قلبش تند شد؛ انقدر تند که صدایش را شنید. آهنگ صدای ابالفضل موقع تلفظ «لیلا خانوم» به نظرش قشنگ آمد. اخم کرد و کمی برگشت که ابالفضل صورت گر گرفته اش را نبیند. منتظر شد جمله آخر را بشنود. می دانست ابالفضل می خواهد در این جمله ضربه فنی اش کند:
-از دید هردوی ما عقل حرف اولو می زنه، اما توی این قضیه، بذارید دلتونم نظر بده. یا علی.

#فاطمه_شکیبا
ادامه دارد...

 

  • موافقین ۰ مخالفین ۰
  • ۹۸/۰۲/۲۰
  • ۴۶۸ نمایش
  • سرباز گمنام

جبهه اقدام انقلاب اسلامی

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی