داستانی واقعی از جانبازی سربازان گمنام انقلاب اسلامی / رمان عقیق فیروزه ای / قسمت هفدهم
در رفتن جان از بدن، گویند هر نوعی سخن
من خود به چشم خویشتن، دیدم که جانم می رود
رکاب ۱۷(خانم)
اگر بعد این چندسال، حس ششمم نتواند بوی خطر را بفهمد، به درد لای ترک دیوار می خورم. از وقتی وارد ساختمان شدم به دلم شور افتاد.
کلید را داخل در می اندازم. می توانم نگاه سنگین کسی که در کمینم است را حس کنم؛ اما راه برگشت ندارم. همسایه ها هم نیستند، برای عید فطر رفته اند سفر. تنها راه پناه بردن به خانه است. شاید هم اصلا احساسم اشتباه باشد. آرام روی جیب مانتویم دست می کشم. شوکر دارم و یک خنجر نظامی.
در را باز می کنم و می روم داخل. نگرانی بدجور به جانم چنگ می اندازد. نباید اضطرابم به امیرمهدی منتقل شود. نگاهی به راهرو می کنم، کسی نیست اما خطر هست. در را می بندم. قفل در سالم بود اما این نمی تواند خیالم را از بابت خالی بودن خانه راحت کند. شاید کسی منتظرم باشد؛ نمی دانم کی؟ خنجر به دست، خانه را می گردم. کسی نیست. چادرم را روی دسته مبل می اندازم و بر می گردم به سمت راهروی ورودی.
صدای خش خش می آید؛ کسی دارد تلاش می کند قفل در را بشکند. انگار می خواهد از ترس نیمه جانم کند. می خواهد خوب قدرت نمایی کند. هرکه باشد، کور خوانده. با بدکسی در افتاده. شاید گیر افتاده باشم، اما به همین راحتی نیست که پای کثیفش را داخل خانه مان بگذارد و بکشد و برود. در آشپزخانه کمین می کنم، طوری که به در مشرف باشم. فکر امیرمهدی رهایم نمی کند. صدای قلب خودم و قلب کوچک او را می شنوم.
قفل را می شکند و در با ضربه سنگینی باز می شود. فکر کنم همه تنه اش را به در کوبیده. می پرد داخل خانه. انقدر خیالش از بابت کشتن من راحت است که زحمت پوشاندن صورت هم به خودش نداده. پس معلوم است اجیرش کرده اند برای کشتن زن و احیانا بچه و نمی داند قرار است با کی در بیفتد؟ هیکلش دو برابر من است و یک قمه در دست راستش.
هرکس می خواهد باشد، اگر بخواهد بلایی سر بچه ام بیاورد، کاری می کنم که تا آخر عمر حتی نتواند غذا در دهانش بگذارد. حالا که به حریم خانه ام پا گذاشته، حالا که آنقدر نامرد است و بی عرضگی اش در نبرد با مردها را با حمله به خانه مردم نشان داده، باید تاوانش را هم بدهد. حتی اگر بمیرم هم به راحتی نخواهم مرد و طعمه آسانی نیستم. همه این فکرها در چندثانیه ای از ذهنم می گذرد. آیه حفظ می خوانم.
آرام قدم بر می دارد. باید در همین راهرو گیرش بیندازم؛ چون جایش تنگ است و هیکل گنده اش راحت مهار می شود. بسم الله می گویم. بیا... آفرین پست فطرت... بیا جلوتر... باید اول آن قمه قشنگت را بدهی به من...
به جایی که باید می رسد. مچ کلفت و چاقش را در دست می گیرم و می پیچانم. با این که غافلگیر شده، ناخودآگاه دست آزادش را به سمت صورتم پرت می کند. سرم را عقب می برم و با تمام خشمم، لگدی به زیر شکمش می زنم. فریادش به آسمان می رود. بر زمین می افتد و قمه را رها می کند. در مدتی که از درد به خود می پیچد، فرصت دارم با پایم قمه را سویی دیگر پرت کنم.
مثل پلنگ زخمی، خیز بر می دارد و دست سنگینش را به صورتم می کوبد. دهانم پر از خون می شود و می خورم به دیوار پشت سرم. درد در ستون فقراتم می پیچد. از درد، می افتم روی زمین. می رسد بالای سرم و خیره نگاهم می کند. چشم هایش پر از آتش است. نفس نفس می زند:
-می دونم چکارت کنم ضعیفه!
با حمله ای که کردم و ضربه ای که زدم، دیوانه شده و پیداست نترسیدنم دیوانه ترش می کند. برای همین می خواهد بترسم و التماس کنم. درحالی که دستم را می برم روی خنجر داخل جیبم، جسورانه می گویم:
-زورت به زن رسیده مرتیکه؟
می خواهم غرورش را خرد کنم؛ می خواهم زیر ضربات جنگ روانی ام به زانو درش بیاورم. از خشم، می خواهد لگد بزند. دستم را می گیرم جلوی شکمم و با خنجر، پایش را می درم. ضربه اش به سینه ام می
خورد. خدا را شکر که به امیرمهدی نخورد. نفسم بند می آید. دوباره از ضربه چاقو ناله می کند و می افتد مقابلم. خون نجسش از مچ پایش فواره می زند. اگر امیرمهدی را نداشتم، تا دم مرگ می جنگیدم و یا می مردم، یا می کشتمش؛ اما الان باید زنده بمانم. باید امیرمهدی سالم بماند. درد کمرم، امانم را می برد و خون به صورتم هجوم می آورد. طعم خون زیر زبانم و نگاه شیطانی اش، باعث می شود با تمام سرعت شوکر را روی پهلویش بگذارم. دندان هایش برهم قفل می شود و می لرزد. انقدر نگه می دارم که تا یکی دو ساعت بعد، نتواند اسمش را به یاد بیاورد. مثل یک تکه گوشت پر از چربی می افتد روی زمین.
با آرنج، خون دهانم را می گیرم. حتم دارم دوستانش پایین منتظرش هستند و اگر دیر کند، سراغش می آیند. ماندنم اینجا به صلاح نیست. بیرون رفتنم هم سودی ندارد. پایین منتظرند. قفل در هم شکسته. نمی دانم باید به کجا پناه ببرم؟ تمام بدنم درد می کند. می خواهم بلند شوم، درد اجازه نمی دهد. نکند امیرمهدی طوری شده باشد؟
دستم را به دیوار می گیرم. پلک برهم می گذارم و چندبار می گویم:
-یا مولاتی فاطمه اغیثینی...
بلند می شوم. درد شدت می گیرد، طوری که صدای جیغم در راهرو بپیچد. تلاشم برای نگه داشتن ناله بی فایده است. چیزی روی سینه ام سنگینی می کند و با هر نفس، تلخی خون دهانم بیشتر می شود. نباید دستشان به من برسد. نباید امیرمهدی آسیب ببیند.
بهترین جایی که به ذهنم می رسد، حمام است. قفل بقیه اتاق ها با یک ضربه می شکند. همراهم را بر می دارم و خودم را می رسانم به حمام. در را قفل می کنم و رها می شوم روی زمین. باید یک نفر از بچه ها را خبر کنم. هرآن ممکن است دار و دسته مرد بیایند بالا.
برای اینکه صدای ناله ام بلند نشود، گوشه مقنعه را می گذارم داخل دهانم. به مطهره پیام می دهم. نمی دانم چه نوشته ام؛ مضمونش این است که اگر می خواهی دوباره زنده ببینی ام یا حداقل جنازه ام سالم به دست کس و کارم برسد، خودت را برسان...
عقیق ۱۷
زنگ زد به امید این که بتواند جواب بگیرد. جواب می خواست. با خودش می گفت حتما برگشتنش از این ماموریت یعنی باید بازهم اصرار کند.
زبرجدی مثل همیشه، پدرانه راهش داد. پذیرایی کرد. مهمان نوازی کرد. اما ابالفضل دنبال چیز دیگری بود. زبرجدی هم می دانست و به روی خودش نمی آورد. ابالفضل منتظر بود و به روی خودش نمی آورد. آخر زبرجدی حرف دل ابالفضل را زد:
-می دونم اومدی که باهاش حرف بزنی. خونه نیست. رفته ماموریت.
فهمید باید تا برگشتن بشری منتظر بماند؛ فهمید فقط برگشتن خودش برای مشخص شدن تکلیفشان کافی نیست.
-نمی دونید کی میان؟
-فکرنکنم بیشتر یه هفته طول بکشه.
فیروزه ۱۷
وارد که شد، مادر داشت اسباب مهمانداری را جمع می کرد. بشری را که دید، مثل همیشه در آغوشش گرفت و اشک ریخت به شوق دوباره دیدن بشری، بعد یک هفته.
-مهمون داشتیم؟
-آره، همین الان رفت.
-بابا کجاست؟
-رفته مهمون رو برسونه خونشون!
-مگه کی بود؟ چندنفر بودن؟
-ابالفضل بود. هفته پیش هم اومد، نبودی. امشبم اومد، می خواست با خودت حرف بزنه. روش نشد خیلی منتظر بمونه. کار داشت، بابات رسوندش.
نفسش را بیرون داد که یعنی خدا را شکر.
-لیلا عزیزم! انقدر بی توجهی نکن خوب نیست. مهرش به دل من که افتاده.
#فاطمه_شکیبا
ادامه دارد...