داستانی واقعی از جانبازی سربازان گمنام انقلاب اسلامی / رمان عقیق فیروزه ای / قسمت شانزدهم
گر میروی بی حاصلی
گر می برندت واصلی
رفتن کجا؟ بردن کجا...؟
رکاب ۱۶(آقا)
حالا که فکرش را می کنم، الکی نگران بودم که از رفتنم ناراحت شود. او که خودش این کاره است، بار اولش هم نیست و عادت دارد. شاید نگرانی ام بخاطر بچه بود.
انگارنه انگار که مامور امنیتی ست و جوانی اش را در آموزش نظامی و عملیات صرف کرده. مثل زن هایی که یک عمر فقط خانه داری کرده اند، با انبساط خاطر تمام مشغول آماده کردن سحری ست. به گمانم بادمجان سرخ می کند؛ می داند که دوست دارم. تلوزیون روشن است. گذاشته ام شبکه قرآن و مثلا به حرف های کارشناس مذهبی گوش می دهم؛ ولی نگاهم به اوست. چادر نماز سرش کرده و زیر لب چیزی زمزمه می کند. فکر کنم دارد نماز شبش را می خواند.
چشمم به مفاتیح و تسبیحش می افتد که روی میز است. از همین حالا دلم برایش تنگ شده؛ با این که اولین ماموریتم نیست. بارها پیش آمده چند ماه خانه نباشم و خم به ابرو نیاورد. او هم ماموریت طولانی داشته. زندگی ما همین است.
زیر غذا را کم می کند و می آید سر میز، سراغ مفاتیح. می گوید:
-نمی خوای بری یکم استراحت کنی؟ باید سرحال باشی.
-خوابم نمی یاد.
نمی گویم تا وقتی چشمم به اوست، خواب به چشمم نمی آید. می گویم:
-ببخشید تنهات می ذارم.
درحالی که دعای ابوحمزه را باز می کند لبخند می زند. بی قرارتر می شوم. حیف که نمی شود عکسش را در گوشی نگه دارم و باید در این مدت با یادآوری چهره اش بسازم. حتی نمی دانم می شود تماس تلفنی داشته باشیم یا نه؟
سنگینی نگاهم را حس می کند و می گوید:
-به چی نگاه می کنی؟ پاشو برو قرآنی دعایی چیزی بخون! این سحرا رو نباید از دست داد.
یک لحظه حس می کنم با یک عارف خلوت نشین طرفم. چقدر شخصیت پیچیده ای دارد. این را بار اولی که دیدمش نفهمیدم. اما الان خوب می دانم به موقعش بانوی خانه است، یک وقت شیر مبارزه است، گاهی فرمانده ای مقتدر است، گاه طلبه، بعضی وقت ها هم مثل الان زاهدی سجاده نشین. در همه این حالات، خودش است؛ خود خودش.
پیداست نگاهم باعث شده نتواند بر فرازهای دعای ابوحمزه تمرکز کند. می گویم:
-این مدت که نیستم برو خونه مامان اینا.
لبخند می زند:
-مگه بار اولمه تنها می مونم؟ تازه مگه خودم چقدر توی خونه هستم؟
-فرق می کنه. الان امیرمهدی هم هست. یه موقع کمک بخوای. تازه...
ادامه حرف در دهانم نمی چرخد. ذهنم می رود به روزهای تلخ دوازده سالگی ام. می گوید:
-تازه چی؟
-بچه ها خانواده هاشونو بردن جاهای دیگه، چون ممکنه اگه زورشون به ما نرسید، سر خانواده هامون خالی کنن.
از تصورش هم سردرد می گیرم. تهدید خانواده یک مامور، آخر نامردی ست. آخر بزدلی.
-تهدید کردن یا احتمال می دین؟
-خانم یه بچه ها الان روی تخت بیمارستانه. به خیر گذشته. تهدید کردن.
لبخندی پر از آرامش می زند:
-مرگ اگه بخواد بیاد که هرجا باشم میاد. ولی برای این که ذهنت درگیر نشه، چشم.
وقتی چشم می گوید خواستنی تر می شود. شاید چون همه اقتدار سرتیم بودنش را پشت سر می گذارد و می شود خانم خانه ام.
نگاهی به آشپزخانه می اندازد و می رود که غذا را بکشد. بوی خورش بادمجان و برنج زعفرانی، مستم می کند. دعای سحر شروع می شود.
مسواک زدنم که تمام می شود، اذان می دهند. به نماز که می ایستم، می ایستد پشت سرم. معمولا اگر خانه باشیم اقتدا می کند.
موقع تسبیحات، دلتنگی ام بغض می شود و بعد اشک. نمی گذارم بفهمد. دارد دعای عهد زمزمه می کند: اللهم اجعلنی من انصاره و اعوانه، والذابین عنه، و المسارعین الی قضاء حوائجه، و الممتثلین لاوامره، و المحامین عنه، و السابقین الی ارادته، و المستشهدین بین یدیه...(خدایا مرا از یاران و یاوران و دفاع کنندگان او(حضرت مهدی ارواحنا فداه) قرار ده، و از شتابندگان به سویش در جهت برآوردن خواسته هایش، و اطاعت کنندگان اوامرش، و مدافعان حضرتش، و پیش گیرندگان به جانب خواسته اش، و شهادت یافتگان پیش رویش...)
به خودم می آیم و دارم با او زمزمه می کنم. بعد از تمام شدن دعا، می ایستد مقابلم:
-دیرت نشه؟
سر تکان می دهم. نگاهش را از نگاهم می دزدد. نمی دانم کی وقت کرده لباس هایم را اتو کند. می پوشمشان. به چارچوب در تکیه می دهد:
-اگه یه موقع کارتون گره خورد، صلوات حضرت زهرا (علیها السلام) فراموش نشه. یادت نره افطار و سحری رو بخوری حتی به اندازه یه خرما، از پا در میای...
این ها توصیه هایی ست که قبل از هر ماموریت – اگر خانه باشد – تحویلم می دهد. تند تند سر تکان می دهم. کیفم را بر می دارم. صدایش کمی می لرزد:
-مواظب خودت باش. اگه تونستی زنگ بزن.
دلم پر می کشد برایش. قبل از این که در آپارتمان را ببندم، با صدایی که آشکارا بغض آلود است می گویم:
-مواظب مامانِ پسرم باش.
لبخند می زند:
-اینو از خدا بخوا.
ماشینی که دنبالم آمده، بوق می زند. سوار می شوم. نگاهی به پنجره می اندازم. در گرگ و میش صبح، می بینمش که با چادر نماز ایستاده پشت پنجره. چیزی زمزمه می
کند که می دانم آیت الکرسی ست برای سلامتی ام.
عقیق ۱۶
ماشین را کنار جاده خاکی کوچه باغ پارک کرد و پیاده شد. نگاهی به اطراف انداخت و در را برای مادربزرگ باز کرد. الهام کمک کرد مادربزرگ پیاده شود. پدربزرگ وسایلشان را از صندوق عقب برداشت. ابالفضل با دست سالمش فقط توانست کلمن را بیاورد.
جلوی در باغ، ماشین زبرجدی پارک بود. کلمن را زمین گذاشت و با نگین انگشترش چندبار به در زد. صدای زبرجدی آمد:
-جانم؟ بفرمایید...
ابالفضل با شنیدن صدای زبرجدی لبخند زد:
-مزاحم نمی خواید؟
زبرجدی در را کمی باز کرد:
-به به سلام! قدمتون به چشم! شرمنده یکم صبرکنین خانم و بچه ها حجاب کنن...
و روبه باغ کرد:
-یا الله!
چنددقیقه که گذشت، زبرجدی در را کامل بازکرد:
-ببخشید معطل شدید. بفرمایید.
گرم با پدربزرگ و ابالفضل روبوسی کرد. پدربزرگ نمی دانست زبرجدی همکار پسرش ابراهیم بوده. اما از چهره زبرجدی پیدا بود از پدربزرگ خجالت می کشد. خجالت می کشد که او هست و ابراهیم نیست. سعی کرد ظاهر را حفظ کند.
هاجر – همسر زبرجدی – هم با مادربزرگ دست داد. ابالفضل بعد یک ماه ماموریت برون مرزی، به دعوت زبرجدی، خانواده را آورده بود که به توت های باغ مهمانشان کند. با تلاش های زبرجدی، باغ از حالت خشک به نیمه خشک رسیده بود.
ابالفضل به افراد حاضر نگاهی انداخت. متوجه شد خانم صابری آنجا نیست. نبود خانم صابری، برایش هم مهم بود هم نه. دلیل این اهمیت را نمی فهمید.
زبرجدی از فکر و خیال درش آورد:
-دستت چی شده؟
خندید:
-خوردم زمین دیگه!
و چشمک زد. هاجر زبرجدی را صدا کرد:
-پس یه زنگ بزن ببین لیلا کجاست؟
شنیدن کلمه «لیلا» ابالفضل را برد به بچگی هایش و بازی با همسایه های خاله. راستی چقدر تصویر آن روزها کمرنگ شده بود؛ اما حذف نه.
به خودش که آمد، زبرجدی با همراهش حرف می زد. تماس را که قطع کرد، به هاجر گفت:
-میگه تو راهه، الان می رسه.
دختر کوچک زبرجدی – مینا – با الهام دوست شده بود؛ گرچه شاید چهار – پنج سالی اختلاف سن داشتند. مینا داشت به الهام راهنمایی می کرد از کدام شاخه توت بچیند. ابالفضل هم دلش می خواست برود زیر درخت و از توت خرمایی های شیرین بخورد اما خجالت می کشید. همان وقت، هاجر یک ظرف پر از توت مقابلشان گذاشت:
-بفرمایین! تازه ست همین امروز چیدیم.
صدای در زدن آمد. هاجر گفت:
-حتما لیلاست!
زبرجدی بلند شد و در را باز کرد. ابالفضل کمی گردن کشید که ببیند کیست؟ حدسش درست از آب در آمد، صابری بود یا همان لیلا. زبرجدی همانجا پیشانی لیلا را بوسید. آرام کمی باهم حرف زدند. چهره زبرجدی کمی درهم رفت و بعد باز شد.
چشمان لیلا پر از خستگی بود اما لبخند می زد و سلام احوال پرسی می کرد. به ابالفضل که رسید، تعجب کرد. شاید فکرش را نمی کرد او را اینجا ببیند. برعکس ابالفضل که منتظر بود. منتظر چه؟ نمی دانست!
لیلا سلام آرامی داد و راه کج کرد سمت مینا و الهام. مینا در آغوش لیلا پرید:
-آجیییییی!
لیلا، خواهرش را محکم درآغوش فشرد. با الهام هم دست داد. مینا دست لیلا را کشید که بروند توت بخورند.
به خودش که آمد، دید خیلی وقت است در سکوت به درخت های توت نگاه می کند و شاید به لیلا که شاخه های بلندتر را برای مینا و الهام پایین می آورد که توت هایش را بچینند. نگاهش را چرخاند سمت دیگر و زیر لب استغفرالله گفت.
دوباره که به درخت های توت نگاه کرد تا دخترها را برای ناهار صدا بزند، لیلا را ندید. دخترها را صدا زد و سر چرخاند اطراف باغ. باغ انقدر تنک و بی درخت بود که می شد آخرش را به راحتی دید. لیلا بین چوب های خشک قدم می زد. زبرجدی سپرده بود همه را برای ناهار صدا بزند. خواست فریاد بزند و بگوید «خانم صابری» که حرفش را خورد. صابری اسم سازمانی لیلا بود. بلند گفت:
-خانم زبرجدی! بیاید ناهار!
لیلا برگشت و بی آنکه حتی نیم نگاهی به ابالفضل بیندازد آمد سر سفره.
فیروزه ۱۶
همه چیز به نظرش مسخره می آمد. دائم با خودش می گفت به من چه که پدربزرگ فلانی آرزو دارد عروسی نوه اش را ببیند؟ اصلا چرا من؟
قبل از این، وقتی به خواستگارهای دیگر جواب منفی می داد، پدر راحت قبول می کرد. شاید به دلیل شرایط خاص بشری یا حرفی که همیشه می زد و می گفت این ها کفو بشرای من نیستند. اما این یکی فرق داشت. پدر اصرار می کرد و بشری انکار. حرفش مثل همیشه یک «نه» محکم بود و دلیلش شغل حساس و سنگین و ترس از تداخل مسئولیت. پدر اما می گفت این یکی مثل بقیه نیست و با این حرف ها نمی شود ردش کرد.
بشری داشت دیوانه می شد؛ بس که هربار می رسید خانه و با پدر حرف می زد، حرف پسر همکار پدر پیش می آمد. هربار پدر از فضائل و کمالات ابالفضل می گفت، بشری به خودش لعنت می فرستاد که ای کاش هیچوقت ادامه پرونده مداحیان را دست ابالفضل نمی داد آرزو می کرد آن روز پایش می شکست و به باغ نمی رفت که الان در چنین هچلی بیفتد! نه پدر ول کن بود، نه ابالفضل و خانواده اش کوتاه می آمدند. بشری هم که همان اول، دور ازدواج را خط قرمز کشیده بود. ولی کو گوش شنوا؟
همان اول که وارد باغ شد و دید ابراهیمی(یا همان ابالفضل) دارد با پدر خوش و بش می کند، باید می فهمید این مهمانی داستان دارد پشت سرش؛ اما شاید بیشتر ذهنش درگیر دو سال پیش بود و شب اغتشاش و جوان بسیجی مجروح. چهره ابالفضل اگر کمی خونی می شد، دقیقا می شد همان جوان. بشری نمی خواست باور کند. خواست اهمیت ندهد. برای همین فقط اخم کرد و به سردی جواب سلام داد.
آب زاینده رود را باز کرده بودند.بشری تا ساعت هشت که باید برای ماموریت می رفت، سه ساعتی وقت داشت. پیشنهاد پدر بود که بیایند کنار رودخانه. پدر خوراکی هایی که خریده بود را به مادر داد و دو آبمیوه برای خودش و بشری برداشت:
-من و دخترم می ریم یکم با هم حرف بزنیم.
بشری آه کشید که یعنی حسرت به دلم مانده این یکی دو ماه، با هم حرف بزنیم و حرفی از خوبی های ابالفضل نباشد.
تازه داشت پاییز می شد و باد می آمد که برگ درخت ها را بریزد. بشری کمی سردش شد اما به روی خودش نیاورد. پدر گفت:
-داره می ره ماموریت.
-موفق باشه.
-اگه برگشت، می آن خونمون. خودتون با هم صحبت کنین.
با خودش گفت کاش آن شب، ناخواسته ابالفضل را نجات نمی داد که حالا بشود فکر و ذکر پدر! بی تفاوت گفت:
-صحبت کردن مال وقتیه که دو طرف بخوان.
-چرا نمی خوای؟
-چرا بخوام؟ وقتی مرده و زنده بودنم معلوم نیست؟ وقتی نمی تونم برای خودم و زندگیم وقت بذارم؟
-اونم مثل توئه. اونم مرده و زنده بودنش معلوم نیست.
-خب به نظر من اونم نباید دوتا چشم منتظر به چشمای منتظر اضافه کنه.
-منم مثل شماها بودم. اشتباه کردم؟ اگه ازدواج نمی کردم الان تو نبودی، مینا نبود.
بشری حرفی برای زدن نداشت. ساکت شد. پدر ادامه داد:
-اصلا خوبی های ابالفضل به کنار. این که چقدر شبیه پدرشه به کنار. این که چقدر به دلم نشسته به کنار. خودت چی؟ شاید الان احساس نیاز نکنی، اما هرچقدرم مقتدر باشی، یه دختری. یه روزی نیاز پیدا می کنی به یه پشتیبان. یه روز که من و مامانت ممکنه نباشیم.
-مرگ و زندگی دست خداست. از کجا معلوم تا اون روز باشم؟
-منم مثل تو فکر می کردم. اما می بینی که جاموندم و نرفتم. بشری جان! عزیزم! بذار خیالم راحت شه. اونم شغلش مثل توئه، درکت می کنه. خیلی از بچه های امنیت اینجوری ازدواج می کنن، زندگیشونم خوبه.
وقتی دید بشری ساکت است و جواب نمی دهد، تیر خلاص را زد:
-خدا رو خوش نمیاد. بخاطر خودت نه، بخاطر ابالفضل نه، بخاطر خدا. حداقل دربارش فکر کن. بذار بیان، اگه دیدی باهم توافق ندارین بگو نه. باشه بابا؟
بشری لب گزید. با وزش دوباره باد، سردش شد. دست ها را دور بدنش حلقه کرد. برای این که از جواب صریح فرار کند گفت:
-حالا که معلوم نیست از ماموریت برگرده!
پدر فهمید پیروز شده. خندید:
-دعا کن خدا به خانواده ش ببخشدش!
ادامه دارد...