جبهه اقـــدام

جبهه وبلاگ نویسان مطالبه گر انقلاب اسلامی

جبهه اقـــدام

جبهه وبلاگ نویسان مطالبه گر انقلاب اسلامی

جبهه اقـــدام
پیوندهای روزانه


مرا عهدی است با جانان که تا جان در بدن دارم

                 هواداران کویش را چو جان خویشتن دارم

 


رکاب ۱۵(خانم)

 

حس می کنم معده ام به هم می پیچد. به ساعت نگاه می کنم. چشمانم می سوزد و سخت می توانم عقربه ها را تشخیص دهم. الان پنج ساعت است که از جایم تکان نخورده ام. صدای اذان می آید. قبل از این که بلند شوم، مطهره لیوان آبجوش و نبات را جلویم می گذارد. درحالی که تشکر می کنم، دست می گذارم روی چشمانم و شقیقه هایم را ماساژ می دهم. مطهره دست می گذارد سر شانه ام:
-به خودتم اهمیت نمی دی، فکر اون کوچولو باش که باید پابه پای تو گرسنگی بکشه!
نگاهی به همکار دیگری که در اتاق ایستاده می کنم و معترضانه به مطهره می گویم:
-هیس!
-چرا نمی خوای کسی بفهمه؟ می ترسی مراعاتت رو بکنن، یه موقع خدای نکرده فشار کاری ت کم بشه؟
-باورکن الان وقت لوس بازی و مجروح شدن نیست. امیرمهدی منم از همین الان یاد می گیره توی شرایط سخت طاقت بیاره.
-از همون اول که دیدمت فهمیدم خیلی خل و چلی! پاشو افطار کن، بعدم برو خونه. دیشب شیفت بودی کافیه.
بلند می شوم؛ کمرم تیر می کشد. الهی بمیرم برای این بچه که مادری مثل من دارد. کمی سرگیجه دارم. به دیوار تکیه می دهم و آبجوش و نبات را سر می کشم. جان می گیرم و سجاده را پهن می کنم کف اتاق.
بعد از افطار مطهره چند لقمه نان و پنیر به خوردم می دهد و نمی گذارد بمانم. ماشین نیاورده ام، قرار است «او» بیاید دنبالم. همراه را تحویل می گیرم. پیام داده است که دور و بر ساعت ده می آید دنبالم.

تقاطع را دور می زند تا مجبور نشوم از خیابان رد شوم. قبل از سوار شدن، دسته گل نرگس را روی صندلی می بینم. او از من هم دیوانه تر است! به رسم همیشگی، گل را می بویم و می بوسم. راه می افتد. دوباره معده ام درهم می پیچد. هوس زولبیا و بامیه کرده ام. اولین بار است که دلم انقدر برای چیزی ضعف می رود! دو دل می شوم که بگویم یا نه؟ می گویم:
-میگما... می شه یکم زولبیا و بامیه بخری؟
می خندد:
-چه عجب... بالاخره شمام یه چیزی خواستین... البته شما که نه... امیرمهدی هوس کرده، مگه نه؟ مامان بزرگا چی میگن...؟ امممم... آهان! ویار، درسته؟
آب می شوم و می روم در لاک دفاعی:
-نمی خوام اصلا.
-باشه باشه، ببخشید!
جلوی یک قنادی نگه می دارد. به درخواستش پیاده می شوم که انتخاب کنم. همان ورودی، بوی کیک اذیتم می کند. نمی توانم وارد شوم. برمی گردم به ماشین. با یک بسته زولبیا و بامیه می نشیند داخل ماشین. با ذوق بچگانه ای در جعبه را باز می کنم و یک بامیه می گذارم داخل دهانم؛ مثل نخورده ها. نگاهم می کند و می خندد. اخم می کنم:
-به من چه؟ پسرت شکموئه!
-لواشک می خوای؟ من شنیدم خانما چیزای ترش دوست دارن!
و چند بسته لواشک و آلوچه از پلاستیک در می آورد. دستم را می گیرم مقابل دهانم:
-نه! من حالم از ترشی بهم می خوره، از بچگی ام بوی ترشی بهم می خورد سردرد می گرفتم.
راه می افتد:
-واقعا موجود عجیبی هستی!
بامیه را قورت می دهم:
-دلتم بخواد.
دست دراز می کند که بردارد، می زنم روی دستش:
-اینا فقط مال من و امیرمهدیه.
می خندد. می رسیم به خانه. ساعت یازده است. تلوزیون را روشن می کند. از همین الان رفته اند پیشواز عید فطر. کی رمضان تمام شد؟
هوس املت کرده ام. دلم ضعف می رود. گوجه ها را می شویم و می خواهم خرد کنم که چاقو را از دستم می گیرد: چرا مثل خنجر نظامی دستت می گیری؟ این چاقوی آشپزخونه ست! بذار خودم خرد می کنم.
یک قاچ گوجه در دهانم می گذارم. همانطور که نگاهش به گوجه هاست، می گوید:
-می گم به نظرت طوریه اگه برای عید فطر کنار هم نباشیم؟
-چطور؟
-باید برم خارج از شهر... کجاشو نپرس...
-کی تاحالا پرسیدم؟
-این از اون حساس هاست.
-کدومش حساس نبوده؟
-ممکنه برنگردم.
-همۀ ماموریتای ما همینه.
لبخند می زند: بعد نماز صبح باید برم.

 

عقیق ۱۵

 

صدای قرآن عبدالباسط دل زخم خورده اش را نوازش می داد. بوی اسپند می آمد. کفش هایش را گذاشت داخل جاکفشی. جمله روی بنر که چهلمین روز شهادت مداحیان را تسلیت می گفت، قلبش را می خراشید. رفتن مداحیان، داغ پدر را تازه کرد. مخصوصا که نحوه شهادتش هم بی شباهت به پدر نبود. سوختن در خودرو... شاید دردناکترین و مظلومانه ترین نوع شهادت. مخصوصا زمانی که در گمنامی باشد. آتش و گمنامی، ترکیب غم انگیزی می سازند که اهل دل را می رساند به مدینه، سال یازدهم هجری...
هنوز وارد نشده بود که زبرجدی را دید. داشت با خانمی حرف می زد. توانست خانم صابری را بشناسد. مثل زبرجدی بلندبالا بود و نسبتا چهارشانه. برعکس همیشه، رویش را طوری با چادر گرفته بود که شناخته نشود. زبرجدی بازوی صابری را فشرد. چشمان ابالفضل گرد شد! زبرجدی وقتی خواست برود سمت مردانه، ابالفضل را دید. فهمید ابالفضل از برخوردش با صابری متعجب است. آرام گفت:
-دخترمه.
ابالفضل حرفی نزد. شاید حتی شگفت زده هم نشد. انگار چنین انتظاری داشت. فهمید چاقو خوردن دختر زبرجدی، درجریان پرونده مداحیان بوده است. صابری تا قبل از آن یک همکار بود اما حالا شده بود مجهول. شاید می خواست بداند چرا که دختر زبرجدی وارد این شغل مردانه شده؟ مگر پسر ندارد که ادامه شغل پدری را به پسر بسپارد؟
وارد نمازخانه اداره شد. نشست جایی که به چشم نیاید. صدای گریه کسی نمی آمد، شانه ها نرم نرم تکان می خوردند. مردهایی از جنس مداحیان، عادت نداشتند بلند بشکنند. اصلا بی صدا و بی هیاهو بودن، خصلت اصلی بچه های امنیت بوده و هست.
یکی از همکارها مداحی می کرد. کم کم دم گرفتند و آرام شروع کردند به سینه زدن. مداحیان از داخل عکس به همه می خندید. انگار می خواست بگوید «دیدید بعد این همه سال، بالاخره توانستم بروم؟»
هیچکس از مردم عادی، شهادت مداحیان را نفهمید. خانواده اش هم در مراسم ختم گفتند در تصادف کشته شده. این مراسم چهلم را هم، همکارهایش برای آرام کردن دل خودشان گرفتند؛ وقتی پرونده مختومه شد و توانستند باند ترور و کشته سازی را از هم بپاشند.
به خودش که آمد، دید صورتش خیس شده و مثل بقیه، شانه هایش می لرزد. روزهای آموزش تحت نظر مداحیان، سخت گیری های پدرانه اش، صمیمیت های دوستانه اش و خاطره هایش از پدر، یکی یکی از مقابل چشمان ابالفضل رد می شد. خوب که زیر بال و پر ابالفضل را گرفت و خیالش راحت شد که ابالفضل از آب و گل درآمده، گذاشت و رفت. انگار اصلا ابالفضل را تربیت کرد که جای خالی اش را پرکند. شاید هم خواسته وقتی در بهشت، ابراهیم را دید، با افتخار بگوید هرچه توانستم برای پسرت انجام دادم.
صورتش را با دست پوشاند که کسی اشکش را نبیند. دلش پدر را می خواست که تشر بزند:«مرد که گریه نمی کنه!»
دلش هوای مداحیان را کرده بود که سرشان فریاد بکشد و مجبورشان کند هفتادبار یک نفس شنا بروند، با پنج کیلو بار بیست بار دور محوطه آموزش بدوند و برای خوردن غذا تا فردا صبر کنند.
به سینه می زد و همراه مداح زمزمه می کرد: ندارم غیر تو فکر و خیالی... بنفسی انت و اهلی و مالی...(جان و خانواده و ثروتم به فدای تو)

 

فیروزه ۱۵

 

خودش هم نفهمید کی افتاد. تازه از گشت برگشته بود. کمی که دور خانه چرخید و سر به سر مینا گذاشت و کمک مادر آشپزخانه را جمع کرد، رفت به اتاقش و جزوه های حکمت متعالیه را برداشت که بخواند. علاقه اش به علوم دینی باعث شده بود وقت آزادش را با مطالعه دروس حوزه پر کند.
هنوز نیم ساعت هم نگذشته بود که پلک هایش روی هم افتاد. نمی خواست اما دست خودش نبود.

-بابا... بشری جان... پاشو بابا...
سرش روی زانوی پدر بود. پدر دست انداخته بود بین موهایش و نوازشش می کرد. دست کشید به چشم هایش:
-چقدر وقته خوابم؟
-نمیدونم! اومدم دیدم بیهوشی. بیا، برات بستنی خریدم!
پدر شاید تازه می خواست هرچه در کودکی بشری کم گذاشته جبران کند. هرچه بشری بزرگتر می شد، از دید پدر کوچکتر می شد انگار. بشری اول خواست بگوید اینها از سنش گذشته است اما نتوانست دل پدر را بشکند. با ذوقی کودکانه بستنی را گرفت. پدر گفت:
-بجای همه اون بستنیایی که بچه بودی برات نخریدم.
بشری همانطور که بستنی می خورد خندید:
-چیزایی که شما به من دادین خیلی بیشتر از ایناست. بستنی رو که همه باباها می تونن بخرن. اما شما قهرمانین.
-قهرمان مداحیان و ابراهیم بودن نه من.
-هرکسی که انقدر راحت جونشو کف دستش بگیره قهرمانه بابا. اینو الان دارم می فهمم.
-چطور؟
-گفتنش راحته اما هرکسی نمیتونه جونشو کف دستش بگیره، حتی اگه امنیتی باشه، نظامی باشه. خیلی باید بزرگ باشی تا با خیال راحت، حتی با ذوق و شوق بری توی دل مرگ. هرکسی به اینجا نمی رسه.
چشمان پدر پر شد. بشری دلش نمی خواست گریه پدر را ببیند. برای همین پرسید:
-بابا...
-جان بابا؟
-اینهمه چیز یادم دادین، میشه مردن رو هم یادم بدین؟
پدر از درون گر گرفت. منظور بشری را خوب می فهمید. بشری می خواست از همه ببرد. حتی از خودش و غرورش. می خواست کامل جدا شود. می خواست خودش هم نباشد. کسی که چنین بخواهد، یعنی می خواهد آماده شود برای رفتن. یعنی دیگر مال خودش نیست. پدر خود این حس را تجربه کرده بود. گفت:
-یاد دادنی نیست. باید تمرین کنی. سخته اما من می دونم برای دختر من سخت وجود نداره.
بشری بستنی را تمام کرد. پدر نگاهی به جزوه ها انداخت:
-چی می خوندی بابا؟
-حکمت متعالیه.
-خیلی داری سخت می گیری به خودت. کم می خوری، کم میای خونه، کم می خوابی... نگرانتم.
-چشم. حواسم هست. اما این بدن باید حالا حالاها باهام راه بیاد. باید عادت کنه.

#فاطمه_شکیبا
ادامه دارد...

 

  • موافقین ۰ مخالفین ۰
  • ۹۸/۰۲/۰۳
  • ۲۹۱ نمایش
  • سرباز گمنام

جبهه اقدام انقلاب اسلامی

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی