جبهه اقـــدام

جبهه وبلاگ نویسان مطالبه گر انقلاب اسلامی

جبهه اقـــدام

جبهه وبلاگ نویسان مطالبه گر انقلاب اسلامی

جبهه اقـــدام
پیوندهای روزانه


آنکه در خانه می ناب گوارا دارد

     چه نیازی به سمرقند و بخارا دارد

     هر که در سر هوس کرب و بلا را دارد

                  جز پی قافله سالار نخواهد افتاد

 

 


رکاب ۱۳ (خانم)

 

مربی با بی حوصلگی لباس رزمی سفید پریا را مرتب می کند و با کمربند، می بنددش که باز نشود. غر می زند که:
-مگه نگفتم بگو مامانت جلوی لباستو بدوزه که باز نشه؟
پریا موهای طلایی اش را که از روسری کوتاهش بیرون زده، به داخل هل می دهد و با صدایی کودکانه می گوید:
-چرا... ولی مامانم رفته ماموریت.
این حرفش، اندوهی عجیب در دلم می ریزد. خاطرات بچگی ام مرور می شود؛ نبودن های همیشگی پدر و کارمندی مادر که باعث می شد بیشتر وقت ها تنها باشم. مادر کارمند بود؛ عصر می آمد و وقتی می آمد، خسته بود. نه این که نخواهد؛ نمی توانست برایم وقت بگذارد. می ترسم بچه خودم هم تنهایی بکشد.
-کجا رفته مامانت؟ مگه کجا کار میکنه؟
-کارمنده. نمیدونم. رفته ماموریت دیگه.
پریا می خواهد از زیر سوال دربرود. یاد بچگی های خودم می افتم و جواب همیشگی ام درباره شغل پدر.
مربی بلند می گوید:
-خب بچه ها سرد کنید. کلاس تمومه!
پریا، مرا که می بیند به سمتم می دود:

-خاله!
در آغوشم جای می گیرد. چقدر کوچک و دوست داشتنی ست. محکم می فشارمش. من هم چند وقت دیگر صاحب یکی از این فرشته ها خواهم شد. پاک، معصوم و بی گناه. به اندازه تمام وقت هایی که با مادرش نبوده می بوسمش. خیلی وقت بود با بچه های کوچک سروکار نداشتم. چقدر از این دنیای کثیف دورند!
کمکش می کنم لباس هایش را عوض کند. چند ماه دیگر، اولین بار مادر شدن را تجربه خواهم کرد و باید این کارها را بلد باشم. اصلا انگار خواست خدا بود همکارم زهرا بخواهد بروم دنبال دخترش!
پریا روی صندلی عقب ماشین می نشیند و کمربندش را می بندد. کسی که پدر و مادرش نظامی باشند، طبیعی ست قانونمند تربیت شده باشد! یعنی بچه من هم مثل او انقدر دوست داشتنی می شود؟ قطعا. نمی دانم چه کسی ناخن های پریا را لاک زده، اما بچه ام اگر دختر شد، لاک نمی زنم به دست هایش. مواد شیمیایی ممکن است پوست و ناخنش را آسیب بزنند. خودم هم به لاک حساسیت داشتم از بچگی.
از وقتی فهمیده ام باردارم، روحیه ام کمی لطیف تر و رقیق تر شده است. باهم می رویم سرکار و محیط پر تنش کاری ام را نشانش می دهم. به دنیا نیامده، جاهایی رفته هیچ کس – حتی آدم بزرگ ها – هم فکرش را نمی کنند. حس می کنم تازگی ها به لطف مادر بودن، بیشتر درک می کنم فطرت زنانه ام را. دقیقا در زمانی آمد که بین برزخ مرد یا زن بودن گیر کرده بودم. من خیلی وقت است بسیاری از اخلاقیات زنانه را کنار گذاشته ام اما مرد نشده ام. حالا با وجود این فرشته کوچک، می توانم «مادر»باشم و بهشت را زیر پاهایم حس کنم. هیچ وقت فکر نمی کردم به عنوان یک مامور امنیتی، درباره چنین مسائلی فکر کنم!
دلم نمی خواهد بچه ام بی مادر بزرگ شود. از اول هم قرار نبود بچه دار شویم؛ چون دلم نمی خواست بچه ام با حسرت زندگی کند. اما صلاح خدا در این بوده که یک فرشته کوچولو، بیاید وسط زندگی دوتا مامور امنیتی؛ آن هم ناخواسته. ماه چهارم است و روح دارد. برای همین دوستش دارم و حس غریبی می گوید او هم از همین الان دوستم دارد. خیلی وقت ها با هم حرف می زنیم. اما بین حرف هایمان، نمی گویم اگر پا به دنیا بگذارد، با مادر و پدری مواجه می شود که بیشتر وقت ها نیستند. نگرانش هستم.
در عوض، «آقای همسر!» ظاهرا نگرانی های من را ندارد. خیلی هم خوشحال است. قیافه اش آن شب که فهمید بچه دار شده ایم چقدر بامزه بود. من گریه می کردم و او می خندید. من بی صدا و او بلند. انقدر ذوق دارد که اسم بچه را هم انتخاب کرده: اگر پسر شد امیرمهدی و اگر دختر شد ضحی. سلیقه خوبی دارد.
هنوز به کسی نگفته ایم. مادر اگر بفهمد، اجازه نمی دهد تکان بخورم از خانه. شده برود برایم استعفانامه تنظیم کند و تحویل مقامات ذی ربط بدهد!
خیلی وقت است از همه چیز دل کنده ام. از وقتی وارد این شغل شدم. پدر و مادر، خواهر، بی بی و حتی همسر. دوستشان دارم؛ خیلی دوستشان دارم. اما نه بیشتر از کسی که سربازش شده ام و خیلی وقت است دلم را در صحنش جا گذاشته ام. دوست داشتن و محبتم برای خانواده است و دلبستگی ام برای او. اما تازگی، به این بچه دلبسته شده ام. بخشی از وجود من است. نمی توانم دلبسته نشوم. از همین می ترسم. می ترسم دو وظیفه ام باهم تداخل پیدا کند.
پریا آدرس می دهد تا برسیم به خانه مادربزرگش. پیاده اش می کنم و منتظر می شوم برود داخل خانه. برایم دست تکان می دهد و بوسه می فرستد. برایش دست تکان می دهم. پریا انعکاس بچگی های خودم است و شاید تصویر آینده بچه ام؛ آینده امیرمهدی یا ضحی کوچولوی من...

 

عقیق ۱۳

 

اگر فکرش را می کرد که ممکن است چنین بلایی سرش بیاید، سرتا پا سبز می پوشید. خب اگر وسط مرخصی احضار شوی و بگویند برو بین جمعیت که نیرو کم است، بهتر از این نمی شود. عذاب وجدان گرفته بود که وسط آشوب، آمده مرخصی اما چاره ای نبود. یک مرخصی سی ساعته برای دیدن خانواده ای که سه ماه است ندیده بودشان. سال ۸۸، هیچ کدام از نیروها استراحت نداشتند.
نفهمید چه شد که ریختند سرش. حتی نفهمید چطور زدند. به خودش که آمد، دید خون صورتش را گرفته و تمام بدنش تیر می کشد. مسلح نبود. معلوم نبود اگر بیشتر از این بیکار بماند چند تکه اش کنند. صدای هو کشیدن مردم در سرش می پیچید. دست کشید به صورتش تا خون را از چشمش پاک کند. سینه اش سنگین شده بود و می سوخت. دهانش مزه خون می داد. دستش را گذاشت روی آسفالت خیابان و با یک یا علی خواست بلند شود. با سرعتی که از خودش انتظار نداشت پرید و به گردن مرد سبزپوش که کنارش ایستاده بود چنگ انداخت. نیرویش از خودش نبود انگار. مرد را زمین انداخت و تا کسی به خودش بیاید، به سمت پیاده رو دوید. از پست سرش صدا می شنید که:
-ماموره! اطلاعاتیه. بگیریدش!
دوید تا به کوچه پناه ببرد. سینه اش تیر می کشید و خون با سرفه هایش بیرون می ریخت. پای چپش را به سختی روی زمین می کشید. صدای جمعیت را می شنید که پشت سرش می دویدند. تندتر دوید. نمی توانست نفس بکشد. صدای فرمانده را از بی سیم می شنید اما صدا از گلویش خارج نمی شد. امتداد مادی* را گرفت و دنبال جایی برای پنهان شدن رفت. داشت ناامید می شد. از دلش گذشت کاش لحظه آخر، به اندازه یک شهادتین و یک سلام فرصت پیدا کند. قدم هایش بی رمق تر شد؛ گویا پاها زودتر تسلیم شده بودند. صدای همهمه هم در ذهنش محوتر می شد که ناگاه کسی پیراهنش را کشید. خودش را آماده کرد که شهادتین را بگوید و خلاص. دستی که پیراهن را گرفته بود، کشیدش داخل مادی. خنکی چمن و خاک را در شب تابستانی حس کرد. درد در تنش پیچید. فکر کرد شاید قاتلش می خواهد دور از سر و صدا و شلوغی، با آرامش کار را تمام کند. پدر و مادر، الهام و امیر، پدربزرگ و مادربزرگ، سفر کربلا، خرمشهر و تمام زندگی را مرور کرد. صورتش را از روی خاک برداشت تا قاتلش را ببیند و بخندد. به سختی به اطرافش نگاه کرد. افتاده بود بین درخت های کنار مادی، نزدیک پل. صدای دخترانه ای را کنار گوشش شنید:
-برو زیر پل... بدو تا تیکه تیکه ت نکردن!
دوباره صدای همهمه در گوشش پیچید.سرش را بالا گرفت. دختری با مانتوی مشکی و روسری سبزی که صورتش را پوشانده بود، از مادی بیرون پرید و به سمت جمعیت جیغ زد:
-اون ور! بسیجیه از اون ور رفت!
به سختی خودش را کشید زیر پل. لب گزید که صدای ناله اش در نیاید. ته مانده رمقش را جمع کرد و پشت بی سیم گزارش موقعیت داد.
.........................
تنه اش را بالا کشید. صورتش از درد جمع شد. نشست و به حسین گفت:
-خونوادم که نفهمیدن؟
حسین ابرو بالا انداخت:
-مگه من جرات دارم بهشون بگم؟ دهنمو باز کنم هفت جدم رو میاری جلو چشمم!
سرش را به پشتی تکیه داد و چشمانش را بست. حسین گفت:
-واقعا زنده بودنت معجزه ست.
-آره. نمیدونم چی شد یکی یقه مو گرفت پرتم کرد توی مادی و خودش رفت.
-لابد از بچه های خودمون بوده. چه شکلی بود؟
-یه دختره بود. مانتویی. صورتش رو با پارچه سبز پوشونده بود.
-همون. از بچه های خودمون بوده.
تقه ای به در خورد و زبرجدی با یک جعبه شیرینی وارد شد:
-چی سر خودت آوردی؟ هنوز زوده واسه مجروحیت!
ابالفضل خندید و با زبرجدی دست داد. حسین رو به زبرجدی کرد:
-حاجی ببین مردم چقدر زرنگن! سریع مجروح میشن که بقیه کارا رو از روی تخت تماشا کنن.
-من فکر می کردم حالا که مرخصی گرفتی میشه بیام خونتون ببینمت!
حسین باز هم بجای ابالفضل جواب داد: آخه این خودش تنش می خاره! هرچی می شه سریع آقا داوطلبه. نه که مجردم هست، از هفت دولت آزاده.
زبرجدی خندید:
-متاهلاشم همینن تو این جور شرایط. خب... نگفتی چی شد؟
-هیچی! اصلا نفهمیدم چی شد که ریختن سرم. منم وقتی یکم آتیششون خوابید، از دستشون در رفتم و دویدم توی کوچه. افتادن دنبالم، داشتن بهم می رسیدن که یکی لباسمو کشید و پرتم کرد بین درختای کنار مادی، در گوشم گفت برم زیر پل و خودش رفت. یه دختر بود انگار. ولی سبز پوشیده بود، صورتشم پوشونده بود. حسین میگه احتمالا از بچه های خودمون بوده.

 

*:مادی به جوی‌ها و نهرهایی گفته می‌شود که جهت تقسیم مقداری از آب زاینده رود در شهر اصفهان در زمان صفویان توسط شیخ بهایی احداث گردید. البته امروزه بیشتر این مادی ها خشک و به فضای سبز تبدیل شده یا آب به صورت موقتی در آنها جریان دارد.

 

فیروزه ۱۳

 

تقریبا تمام قسمت ها درگیر وقایع ۸۸ شده بودند؛ مستقیم یا غیرمستقیم. بشری هم آغاز کارش را با ۸۸ شروع کرد. تجربه سخت اما خوبی بود.
شعله های آتش از سطل زباله و موتور سیکلت کنارش زبانه می کشید. دود و بوی پلاستیک سوخته حلقش را می سوزاند و سوی چشمانش را کم می کرد. روسری سبز را دور صورتش بست. تا این جا سوژه اش را تعقیب کرده بود. حالا باید او را از جمعیت خارج می کرد و به کوچه پس کوچه ها می کشاند تا بتواند دستگیرش کند. راحت نبود؛ باید جمعیت متفرق می شدند تا در پی اش، سوژه که لیدر به حساب می آمد هم فرار کند.
بالاخره گارد ویژه ای که بشری منتظرش بود رسید. جمعیت پراکنده شدند. بشری خودش را به زنی که دنبالش بود نزدیک کرد و سایه به سایه اش دوید. کسی فکر نمی کرد بشری قصد تعقیب داشته باشد. چند نفر دیگر هم در مسیر آنها فرار می کردند. چشمش به مردی خورد که با سر و صورت خون آلود، به سختی خودش را می کشید تا از دست آشوبگرها فرار کند. نمی توانست خوب بدود. بشری خودش را از جمعیت کنار کشید و طوری که کسی متوجه نشود، بین درخت های کنار مادی رفت. جای دنجی بود؛ کنار پل. می توانست سوژه را هم زیر یکی از این پل ها گیر بیندازد. منتظر زن شد تا گیرش بکشد؛ اما هنوز کوچه انقدر خلوت نشده بود که بتواند کارش را بکند. جوان تندتر دوید. بشری تا رسیدن جوان، دو سه ثانیه وقت داشت فکر کند. تصمیمش را گرفت. کار خطرناکی بود که می توانست به لو رفتن ماموریت منجر شود؛ و اگر این کار را نمی کرد، شاید جنازه جوان هم به خانواده اش نمی رسید. بسم الله گفت و دست دراز کرد. قسمتی از گریبان پیراهن جوان در دستش آمد. جثه جوان بزرگتر از بشری بود. بشری با تمام توان کشید و جوان را پرت کرد روی خاک ها. انگار داشت شهادتین زمزمه می کرد. خونی که از دهانش می ریخت، لباسش را سرخ کرده بود. از صورت منقبض و نفس های یکی در میانش می شد فهمید درد زیادی را تحمل می کند. بیشتر از این کاری از دست بشری بر نمی آمد. آرام در گوش جوان گفت:
-برو زیر پل... بدو تا تیکه تیکه ت نکردن!
صدای همهمه نزدیکتر شد. حتی پشت سرش را نگاه نکرد. از مادی بیرون پرید و به سمت جمعیت جیغ زد:
-اون ور! بسیجیه از اون ور رفت!
زن پیشاپیش جمعیت می دوید. وقتی جوان را پیدا نکردند، هرکس گوشه ای خزید و خودش را در خیابان و کوچه پس کوچه ها پنهان کرد. حالا بشری مانده بود و زنی که دنبالش می گشت. زن متوجه بشری نبود و داشت مسیر خودش را می رفت. درحال راه رفتن، شال و دستبند سبزش را باز کرد و کنار کوچه انداخت. بشری رفت بین درخت های کنار مادی و دنبال زن رفت. منتظر شد تا به پل نزدیک شود. موقعش که رسید، از تجربه نجات جوان استفاده کرد و با کشیدن دست زن به داخل مادی، انداختش روی چمن ها. زن جیغ خفه ای کشید. سبکتر از چیزی بود که بشری فکر می کرد. قبل از اینکه زن بفهمد چه بلایی سرش آمده، بشری دهانش را گرفت:
-هیس! مامورا...
بشری مطمئن بود زن آموزش دیده است و خودش را برای مبارزه آماده کرد. زن لحظه ای ساکت شد اما از نگاهش پیدا بود مشکوک است. اخم کرد:
-تو ماموری...!
قبل از اینکه بخواهد بلند شود، بشری شوکر را زیر گلویش گذاشت. درحدی نگه داشت که زن برای چند لحظه، حال خودش را نفهمد و بشری وقت داشته باشد دستش را با دستبند به نرده های کنار پل وصل کند. صدای خس خس نفس های زن را کنار گوشش شنید و بعد، سوزشی در پهلویش. زن با دست آزادش، خنجر را در شکم بشری نشانده بود و حالا می خواست بیرونش بکشد. بشری کسی نبود که به این راحتی کم بیاورد و رها شود. دست زن را گرفت تا خنجر را بیرون نکشد. نفسش بالا نمی آمد. مچ زن را پیچاند تا خنجر را رها کند. صدای ترق استخوان زن را شنید. زن از درد به خود پیچید. به سختی گفت:
-به این راحتیا نیست خانوم کوچولو!
بشری که داشت زن را می گشت، با پشت دست کوبید به دهان زن:
-زبون درازی نکن عفریته! برای تو هم به این راحتیا نیست...
خون گرمی که روی لباس ها و بدنش می خزید، توانش را آرام آرام خارج می کرد. با صدایی که از ته چاه در می آمد، گزارش موقعیت داد.
ادامه دارد..

 

 

  • موافقین ۰ مخالفین ۰
  • ۹۸/۰۲/۰۳
  • ۳۱۴ نمایش
  • سرباز گمنام

جبهه اقدام انقلاب اسلامی

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی