داستان
مرتضی که حسابی با سیدحسین صمیمی شده، به گرمی سلام و علیک می کند و دست هم را می فشارند. می نشینیم کنار هم، در شبستان مسجد.
دست سید چند جلد کتاب بود. ظاهرا بچه های دیگه پس آورده بودند.
مرتضی کتابی که از سیدحسین امانت گرفته بود را پس می دهد.
سیدحسین می پرسد: خوب آقامرتضی! نوش جونت! حال کردی باهاش؟
- خیلی! عالی بود! واقعا چقدر بده که ماها که بچه شیعه ایم قدر نهج البلاغه رو نمی دونیم، ولی یه کشیش مسیحی از روی نهج البلاغۀ ما توی کلیسا موعظه میکنه.
سیدحسین با رضایت سر تکان می دهد: "حالا چی بدم بخونی؟"
به مجموعه کتاب هایی که در دستش هست اشاره می کند: "اینا را بدم بخونی؟"
- دوجلدشو خوندم. همین کتاب رویی رو دادم مامانم هم خوندن، خیلی دوستش داشتن و گریه کردن باهاش. آخه داستانش شبیه ماجرای داییمه.
سیدحسین آهی می کشد: "خدا رحمت کنه همه شهدا رو."
- خب پس من جلد سه و چهارش را بهت میدم.
مرتضی انگار منتظر بوده سوالش را بپرسد: "فرق ما با اونا چیه آقاسید؟ مگه اونا جوون نبودن؟"
سیدحسین چشمهایش را تنگ می کند: "منظورتو نمی فهمم؟!"
- ۰ نظر
- ۱۱ تیر ۹۷ ، ۱۱:۳۵
- ۲۳۷ نمایش