جبهه اقـــدام

جبهه وبلاگ نویسان مطالبه گر انقلاب اسلامی

جبهه اقـــدام

جبهه وبلاگ نویسان مطالبه گر انقلاب اسلامی

جبهه اقـــدام
پیوندهای روزانه

رمان شاخه زیتون (قسمت131 تا آخر)

سه شنبه, ۸ مهر ۱۳۹۹، ۰۵:۲۲ ب.ظ

بسم الله قاصم الجبارین

 

 رمان شاخه زیتون  ( ענף זית )


یک دخترانه امنیتی
نویسنده: فاطمه شکیبا

 

 

 

 

 

قسمت 131

تابه‌حال با یک اسلحه واقعی شلیک نکرده بودم، اما الان باید امتحانش کنم! یاد حرف مرصاد می‌افتم که می‌گفت:

-مهم استفاده کردنشه!

تنها چیزی که الان به ذهنم می‌رسد، این است که تفنگ را به سمت مرد بگیرم و انگشتم را روی ماشه فشار دهم. تیر به ساق پایش می‌خورد و مرد فریاد می‌کشد. از شدت لگد اسلحه، تمام دستم تکانی ناگهانی می‌خورد. چقدر این کلاگ برای من سنگین است! خوب شد مرضیه از زیگ‌زائور استفاده نمی‌کرد، چون اصلا در دست‌های من جا نمی‌شد.

تا مرد بلند نشده، یک تیر دیگر حواله پای دیگرش می‌کنم. سر اسلحه را به سمت پایین می‌گیرم تا نکشمش، باید زنده بماند و بگوید با چه هدفی روی دو خانم اسلحه کشیده است. تفنگش از دستش افتاده و بلند ناله می‌کند. یک تیر دیگر به پایش می‌زنم و با احتیاط به طرفش می‌روم تا سلاحش را بردارم. بعد برای این که بیهوش شود، با کف کفشم دقیقا به صورتش می‌کوبم. بعد از ناله بلندی بیهوش می‌شود.

پا به اتاق می‌گذارم و چندبار ارمیا را صدا می‌زنم، اما چیزی مقابلم می‌بینم که آرزو می‌کنم کاش هیچوقت وارد اتاق نمی‌شدم. ستاره می‎خندد و می‌گوید:

-آفرین. خوب ناکارش کردی. بدبخت بیچاره!

مقابل ستاره، غیر از جنازه یک مرد ناشناس، پیکر غرق در خون ارمیاست که تکان نمی‌خورد. بوی تلخ خون حالم را بهم می‌زند. ناخودآگاه جیغ می‌کشم:

-ارمیا رو تو کُشتی؟

ستاره درحالی که تفنگش را به سمتم گرفته چند قدم جلو می‎آید و می‎گوید:

-باید از ارمیا هم رد می‌شدم. دوست داشتن نباید باعث ضعف آدم بشه!

قدمی به سمتش برمی‎دارم و می‎خواهم فریاد بزنم که مچ چپم را می‌گیرد و می‌پیچاند، بعد روی زمین پرتم می‌کند. درد از مچ دستم در تمام بدنم پخش می‌شود. حالا دیگر سلاح ندارم و ستاره بالای سرم ایستاده‌است. می‌خواهم بلند شوم که ستاره لگدی به قفسه سینه ام می‌زند. از درد فریاد می‌کشم. می‌خندد و می‌گوید:

-یه آشغالی عین یوسف... یه عوضی عین طیبه!

سعی می‌کنم دستم را ستون کنم و خودم را از زمین جدا کنم، اما این بار لگد ستاره به صورتم می‌خورد. دهان و بینی ام پر از خون می‌شود و ستاره می‌خندد:

-می‌دونم، کار خطرناکی کردم... اما نمی‌تونستم ازش بگذرم. وقتی طیبه داشت توی اون اتوبوس می‌سوخت توفیق نداشتم زجرکش شدنشو ببینم. اما حالا که فرصت دیدن جون کندن تو رو دارم از دستش نمی‌دم!

احساس می‌کنم از یک خواب طولانی بیدار شده ام. یعنی یک عمر با قاتل پدر و مادرم زندگی کرده ام؟ با پشت دست خون دهانم را می‌گیرم و می‌گویم:

-پس کار تو بود؟

ستاره قهقهه می‌زند و بعد، جدی می‌شود و دوباره به پهلویم می‌کوبد. نفسم می‌گیرد. می‌گوید:

-یه عمر توی آستینم مار بزرگ کردم؟ عیبی نداره! الان خودم می‌کشمت!

یقه‌ام را می‌گیرد، بلندم می‌کند و محکم به دیوارم می‌کوبد. حس می‌کنم تمام ستون فقراتم خرد شده است. با خشم می‌گوید:

-آره، شما غیریهودی‌ها آدم نیستید... هرکاری کنید آدم نمی‌شید...

 

قسمت 132

صدای همهمه مردم از بیرون شنیده می‌شود. احتمالا با شنیدن صدای تیراندازی، آمده اند ببینند چه خبر است. ستاره با شنیدن صدا، می‌فهمد ممکن است گیر بیفتد. برای همین، بی‌خیال من می‌شود که حالا کنار دیوار رها شده ام و همراه سرفه از دهانم خون می‌ریزد و چشمانم سیاهی می‌روند.

ستاره به طرف در پشتی می‌رود. چشمم به پیکر خونین ارمیا می‌افتد که چند قدمی من روی زمین است. دخترِ پدر و مادرم نیستم اگر بگذارم به همین راحتی بیاید و بکشد و برود. اگر بخواهد برود، باید از روی جنازه من هم رد بشود.

تمام کمر و قفسه سینه ام تیر می‌کشد، اما باید بلند شوم. وقتی با تکیه به دیوار روی پایم می‌ایستم، درد شدت می‌گیرد. با وجود دردی که با هرنفس در سینه ام می‌پیچد، به طرف در پشتی می‌روم. ستاره هنوز در را باز نکرده که از پشت، روسری‌اش را می‌گیرم و می‌کشم. با کمر روی زمین می‌افتد. قبل از این‌که به طرف در بجهد، مقابل در می‌ایستم. ستاره با وجود دردی که دارد، بلند می‌شود و تفنگش را به سمتم می‌گیرد:

-گم شو اون ور!

خونی که از ضربه ستاره در دهانم جمع شده را تف می‌کنم و نیشخند می‌زنم. ستاره بلندتر داد می‌زند:

می‌گم گُم شو آشغال!

خودم را به در می‌چسبانم:

-بیا! می‌تونی از روی جنازه منم رد بشی!

-باشه! شانس زنده موندن داشتی، خودت نخواستی!

و ماشه را می‌چکاند. چشمانم را می‌بندم و می‌خواهم شهادتین بخوانم، اما بعد از چند لحظه اتفاقی نمی‌افتد. خشابش خالی شده. برای این که اعصابش را بهم بریزم می‌گویم:

-همه‌ش رو خرج ارمیا کردی، چیزی برای من نموند!

به طرفم حمله‌ور می‌شود. مچ دست چپم بدجور درد می‌کند و فکر کنم آسیب جدی دیده باشد. با دست سالمم مشتش را قبل از این که به صورتم بخورد می‌گیرم و به تلافی دست خودم می‌پیچانمش، با تمام قدرت، انقدر که ستاره از درد جیغ بکشد. دست دیگرش را ناگهانی به طرفم پرت می‌کند تا به چشمانم بخورد، اما سرم را عقب می‌برم و با زانویم به شکمش می‌کوبم. از درد خم می‌شود. با یک ضربه به قفسه سینه، هلش می‌دهم تا روی زمین بیفتد. این کار آخرم خیلی خطرناک بود. چون ممکن است با این ضربه دچار ایست قلبی شود و من می‌دانم که زنده‌ی ستاره برای ایران اهمیت دارد.

فکر کنم یکی از دنده‌هایم شکسته باشد، چون دردش واقعا غیرقابل تحمل است. فعلا وقت ناله کردن ندارم. هر اتفاقی بیفتد نمی‌گذارم این ابلیس جایی برود. حالا افتاده است کنار تفنگش که روی زمین افتاده بود. قبل از این که دستش به تفنگ برسد، طوری به دستش لگد می‌زنم که صدای شکستن استخوانش را بشنوم. باز هم جیغ می‌کشد و ناسزا می‌گوید. اینطوری نمی‌شود، باید طوری بیهوشش کنم که حداقل تا یکی دو ساعت دیگر به‌هوش نیاید.

یادم هست یکبار که با ارمیا درباره هنرهای رزمی صحبت می‌کردیم، می‌گفت ورزش‌های رزمی غربی بیشتر از این که ورزش باشند، یک نمایش وحشی‌گری اند. می‌گفت علی‌رغم ورزش‌های رزمی شرقی که اخلاق‌مداری در آن‌ها حرف اول را می‌زند، در ورزش‌هایی مثل بوکس یا کشتی‌کج، معیار فقط کتک زدن تا حد مرگ است. می‎گفت بازی‌شان یک قاعده بیشتر ندارد: انقدر حریفت را بزن که نتواند از جایش بلند شود!

 

قسمت 133

حالا من هم باید ستاره را طوری بزنم که نتواند از جایش بلند شود... در دلم از ارمیا معذرت‌خواهی می‌کنم و با نوک کفش به گیجگاهش می‌زنم. نامتعادل می‌شود و هرچه می‌خواهد از جایش بلند شود نمی‌تواند. اسلحه ستاره را برمی‌دارم آن را روی سرش می‌گذارم:

-بشین سرجات!

صدای فریاد مردم بیشتر شده و حالا از صدای گفت و گوی بلند و عربی چند مرد، متوجه می‌شوم چندنفر وارد خانه شده اند. بعید نیست اعوان و انصار ستاره باشند. ناگاه دست ستاره را می‌بینم که به طرف دهانش می‌رود. حتما می‌خواهد خودکشی کند. محال است بگذارم! همانطور که تفنگ به دست بالای سرش نشسته ام، با لوله سلاح ضربه ای به پشت سرش می‌زنم که نتواند قرص را بخورد. قرص از دستش می‌افتد و همزمان، چند مرد از اتاق وارد راهرو می‌شوند. رو به مردها می‌کنم و فریاد می‌زنم:

-جلو نیاین!

اسلحه را اما از سر ستاره برنمی‌دارم. اگر خودی هم نباشند، باز هم ستاره گروگان من است و نمی‌توانند به من آسیب بزنند. یکی از مردها همانجا می‌ایستد. بعید می‌دانم فارسی بلد باشد اما منظورم را فهمیده است. آرام می‌گوید:

-حسنا... اهدئی. احنه اصدقاء. حشد الشعبی... (باشه! آروم باش. ما دوستیم. حشد الشعبی...)

دقیقا نمی‌فهمم چه گفت، فقط حشدالشعبی اش را فهمیدم. به فارسی می‎گویم:

-از کجا مطمئن باشم؟

یکی دیگر از مردها جلو می‌آید. آشناست، همان راننده ای‌ست که من و مرضیه را از هتل به اینجا آورد. می‌گوید:

-انا عماد. صدیق مرصاد. أَ تعرفین مرصاد؟ (من عمادم. دوست مرصاد. مرصاد رو می‌شناسی؟)

انقدر شمرده گفته است که بفهمم. مرد دیگر پشت گوشی با کسی حرف می‌زند و بعد موبایلش را به من می‌دهد:

-تحچی مع المرصاد. (با مرصاد حرف بزن.)

با تردید گوشی را می‌گیرم. صدای مرصاد را می‌شنوم که نفس‌نفس می‌زند. فقط یک جمله می‌گوید:

-خودی اند خانم منتظری. اعتماد کنید.

موبایل را به مرد پس می‌دهم و با پا لگد دیگری به ستاره می‌زنم:

-این تحویل شما.

مردها نفس راحتی می‌کشند. زنی با روی پوشیده می‌آید و به ستاره دستبند می‌زند و او را بلند می‌کند. ستاره هنوز تعادل ندارد و آه و ناله اش به آسمان بلند است. خودم هم خیلی خوب نیستم. از درد به خودم می‌پیچم اما ناله ام را می‌خورم. زنی که می‌خواهد ستاره را ببرد، به من نگاه می‌کند و می‌گوید:

-انتی زین؟ (تو خوبی؟)

منظورش را نمی‌فهمم. برای این که حرفش را بفهماند دوباره می‌پرسد:

-خوب؟

از درد صدایم درنمی‌آید، اما سرم را تکان می‌دهم. مردها با بی‌سیم حرف می‌زنند و صدای چند مرد هم از در خانه شنیده می‌شود که احتمالا مردم را متفرق می‌کند. خودم را به طرف پیکر بی‌جان مرضیه می‌کشم. کاش آن روز در اعتکاف برایش دعای شهادت نمی‌کردم. حالا می‌فهمم چرا انقدر مصمم از شهادت حرف می‌زد. چه لبخند شیرینی روی لب‌هایش نشسته است! بوسه‌ای روی پیشانی اش می‌کارم و بعد، خودم را به سختی بلند می‌کنم تا به اتاق برسم. پیکر ارمیا هنوز روی زمین است. رمق از زانوهایم می‌رود و روی زمین می‌افتم. حالا نمی‌دانم از درد جسمم به خودم بپیچم، یا از درد روحم.

 

قسمت 134

یکی از مردها با بی‌سیم صحبت می‌کند:

-سقط الرنجۀ فی الشباک. الفتاۀ هنا الان. لکن شخصین استشهدوا. (شاه ماهی توی تور افتاد. اون دختر هم الان اینجاست. اما دونفر شهید شدند.)

دست و پا شکسته حرف‌هایش را می‌فهمم. خودم را کشان‌کشان به ارمیا می‌رسانم و با بهت نگاهش می‌کنم. ارمیا همین چند ساعت پیش زنده بود و با من درباره شهر اریحا حرف می‌زد... شهر خرماها...

به ساعت مچی‌ام نگاه می‌کنم. از لحظه ای که تصمیم به رفتن گرفتیم و به خانه حمله کردند، تا الان کمتر از یک ربع گذشته است. تمام آن درگیری‌ها و شهادت دو نفر از کسانی که دوستشان داشتم، در کمتر از یک ربع ساعت...

چندبار تکانش می‌دهم. مثل شازده کوچولویی که مار نیشش زده باشد روی زمین افتاده است. همیشه موقع خواندن قسمت آخر رمان شازده کوچولو گریه ام می‌گرفت و ارمیا می‌گفت:

-گریه نداره که! شازده کوچولو رفت پیش گُلش. تازه، نمرده بود. چون وقتی فردا صبح خلبان رفت اونجا، جسد شازده کوچولو رو ندید.

وقتی ارمیا این را می‌گفت، من با گریه می‌گفتم:

-پس چرا خودش می‌گفت بدنش زیادی برای رفتن به سیاره‌ش سنگینه؟ لابد خودش نمی‌تونسته اونو ببره!

ارمیا هم اشک‌هایم را پاک می‌کرد و می‌گفت:

-خب حتما پرنده‌های کوهی اونو بردن.

ارمیا اشتباه می‌کرد که به من می‌گفت شازده کوچولو. او خودش قسمت آخر بازی‌مان را کامل کرد، در نقش شازده کوچولو که انصافا بیشتر به ارمیا می‌آمد. من هیچ‌وقت دوست نداشتم قسمت آخر رمان را بازی کنیم. اما حالا، به اجبار ارمیا در نقش مرد خلبان فرو رفته ام. باید بنشینم و افسوس بخورم و به ستاره‌ها نگاه کنم. بعد با تصور این که شازده کوچولویی در یکی از این ستاره‌ها می‌خندد، در تصورم همه ستاره‌ها مانند زنگوله تکان بخورند و من بخندم... من پانصد میلیون زنگوله دارم که بلدند بخندند؛ مثل مرد خلبان.

دست‌های ارمیا را آرام و با احتیاط کنار بدنش می‎گذارم و موهای خرمایی رنگش را مرتب می‌کنم. انگار میان دشت شقایق‌های وحشی خوابیده است و بدنش پر از گل‌های تازه شکفته زخم‌ است. چشمانش نیمه‌باز اند و به طرف راهروی منتهی به در پشتی نگاه می‌کند؛ انگار تا لحظه آخر نگران بوده که ما نجات پیدا کرده ایم یا نه. همین چند ساعت پیش می‌توانست بلند بخندد، چشمک بزند، صحبت کند... اما الان آرام و بی‌صدا خوابیده است. مثل مردی تنها که سال‌ها میان مردمی نادان مشغول انذار و نصیحت بوده و افتراها و ستم‌های بنی‌اسرائیلی‌شان را تحمل کرده و جز خدا پناه دیگری نداشته؛ و حالا خدا به او اجازه داده استراحت کند. فرقی نمی‌کند ارمیا شهید شده باشد یا مانند خضر، عمر جاودان داشته باشد. این دو هیچ فرقی با هم ندارند؛ و چه بسا شهادت بهتر هم باشد. ارمیای من شهید شده و به عمر جاودان رسیده است... حالا اویس که سال‌ها در غربت بوده، بالاخره به یارش رسیده است. راستی ارمیا در غربت شهید نشد. وطن ارمیا همین جا بود: کربلا؛ جایی که یارش هست.

دو نفر از مردها یک برانکارد کنار بدن ارمیا می‌گذارند و به من که دارم صورتش را نوازش می‌کنم می‌گویند:

-عفواً اختی. علینا ان ناخذ الشهید. (ببخشید خواهرم. باید شهید رو ببریم.)

به دور و برم نگاه می‌کنم و مرصاد را می‌بینم که در آستانه در ایستاده و خیره است به پیکر ارمیا و لبش را می‌گزد. دوست دارم بدانم تا الان کجا بود که این اتفاق‌ها افتاد؟

ارمیا را روی برانکارد می‌گذارند و روی بدنش پارچه‌ای سپید می‌کشند. یاد مرضیه می‌افتم که حتما می‎خواهند او را هم ببرند. با تکیه به دیوار، خودم را به محل شهادتش می‌رسانم. یک مرد و یک زن بالای پیکرش آماده اند تا بلندش کنند. با وجود دردی که می‌دانم بخاطر شکستگی یا حداقل ترک دنده است، جلو می‌روم و به مرد می‌فهمانم که خودم کمک می‎کنم بلندش کنند. دوست ندارم دست نامحرم به مرضیه بخورد؛ همان طور که خودش هم دوست ندارد.

مرضیه چندان سنگین نیست اما سنگینی داغ شهادتش در سینه‌ام می‎پیچد و نفسم می‌گیرد. با این وجود با کمک زن، پیکرش را روی برانکارد می‌خوابانم. باورم نمی‌شود مرضیه ای که یک ربع قبل با هم نماز صبح خواندیم، الان فرسنگ‌ها با من فاصله دارد. او ساکن افلاک شده و من پا بسته خاکم. یاد زهره بنیانیان می‌افتم که در یک عملیات شهید شد. الان مرضیه هم همنشین زهره است.

مرضیه هم با پارچه سپید راهی آمبولانس می‌شود. پشت سر زن و مردی که برانکارد مرضیه را می‌برند راه می‌افتم به سمت در. به سختی خودم را سر پا نگه داشته ام و از دهانم هنوز خون می‌آید. خودم را به کوچه می‌رسانم و سوار آمبولانسی می‌شوم که پیکر ارمیا را داخل آن گذاشته اند. کسی مانعم نمی‌شود. سرم را لبه برانکاردش می‌گذارم و چشم‌هایم را از درد به هم فشار می‌دهم...

 

قسمت 135
***
دوم شخص مفرد

از وقتی که اویس رو دید و دوید طرفش، تا تمام مدتی که کنارش نشسته بود و با شوق و ذوق به حرفاش گوش می‌داد، زیر چشمی نگاهشون می‌کردم. چقدر دلم برای تو تنگ شده بود... مثل بچه ای که تنها باشه و بچه‌های دیگه رو ببینه که پیش مامان‌هاشون هستن و حسرت بخوره، منم حسرت اویس رو می‌خوردم که خواهرش کنارشه. دلم می‌خواست تو بودی و کنارم می‌نشستی و من برات حرف می‌زدم. ما خیلی کم با هم حرف زدیم... نه؟ کاش بیشتر با هم حرف می‌زدیم. کاش بیشتر کنارت بودم...
وقتی صدای خانم محمودی رو شنیدم که داره می‌گه مزاحم داریم و التماس دعای فوری، خیلی بهم ریختم و فهمیدم موضوع حفره امنیتی جدیه. تک‌تک بچه‌های عراقی‌ای که تا الان باهامون همکاری کرده بودن رو از ذهنم گذروندم. حیدر و جابر که فقط توی عملیات دستگیری منصور بودن و از بقیه ماجرا خبر نداشتن. پس لو دادن خونه امن کار اون‌ها نمی‌تونه باشه. غیر از اون‌ها، فقط عماد بود که نقشه‌م برای نجات خانم منتظری و بعدم تخلیه اطلاعاتی مامورهای ستاره رو می‌دونست. اگه عماد نفوذی بود، قطعا به ستاره خبر می‌داد الیاس و رفیق داعشی‌ش سوخت رفتن تا محل قرار رو عوض کنه. پس عماد هم نمی‌تونه نفوذی باشه؛ می‌مونه فؤاد؛ کسی که هم آدرس خونه امن رو بلد بود، هم از ماجرایی که توی هتل داشتیم بی‌خبر بود. و درضمن می‌دونست کیا داخل خونه هستن و قراره خانم منتظری و اویس و خانم محمودی خونه رو ترک کنن.
وقتی داشتم این فکرها رو می‌کردم، دقیقا توی ماشین کنار فؤاد نشسته بودم. بجز فؤاد گزینه دیگه ای توی ذهنم نبود. به حیدر و جابر و عماد بی‌سیم زدم که سریع برن خونه امن و ماجرا رو حل کنند. از فؤاد هم خواستم بزنه کنار و پیاده بشه. بعد بهش گفتم بره داخل یه کوچه که خلوت و نسبتا تاریک بود. درسته که ممکن بود قضاوتم اشتباه باشه، اما اگه یه درصد هم حدسم درست بود واویلا می‌شد. به زور روی پای آسیب‌دیده‌م راه می‌رفتم. صداخفه‌کن بستم روی تفنگم و وقتی فؤاد وارد کوچه شد، اسلحه رو گذاشتم روی کمرش. عرق کرده بود و بدجور شوکه شده بود. گفتم: کیف وجدوا عنوان المنزل الامن؟ (آدرس خونه امن رو از کجا پیدا کردن؟)
-لا اعرف! (نمی‌دونم.)
-لا تکذب. لم یعرف أحد غیرک أنت و عماد ما الذی سیحدث هناک. (دروغ نگو. کسی غیر از تو و عماد نمیدونست اونجا قراره چه خبر بشه.)
-رب یکون خطأ عماد. (شاید تقصیر عماد باشه.)
-أعلم أنها لیست غلطته. أنا متأکد. (می‌دونم تقصیر اون نیست. مطمئنم.)
به وضوح عرق کرده بود و نفس‌نفس می‌زد. یک آن خواست دستشو بزنه زیر تفنگم و در بره که دستش رو گرفتم و یه مشت زدم به صورتش. نزدیک بود تعادلم بهم بخوره، چون ایستادن روی پایی که مچش در رفته بوده کار ساده ای نبود. فؤاد هنوز از ضربه ای که خورد گیج بود، از فرصت استفاده کردم و با پای سالمم کوبیدم روی پاش و پشت بندش یه مشت هم زدم به سینه‌ش و کوبیده شد به دیوار.

 

قسمت 136
ادامه دوم شخص مفرد
دیگه با این برخوردش شکی برام نموند که نفوذی همونه؛ یا حداقل یکی از حلقه‌های نفوذ هست. اگه راست می‌گفت، ثابت می‌کرد. اما وقتی متوجه شد من فهمیدم، سعی کرد حذفم کنه.
سرم رو تکون دادم و گفتم:
-الآن دمرت عملک! (الان کار خودتو خراب‌تر کردی!)
بعد همونطور که اسلحه رو روی کمرش فشار می‌دادم بردمش سمت ماشین و بهش دستبند زدم و تحویلش دادم به بچه‌های حشدالشعبی.
توی راه خونه امن بودم که حیدر زنگ زد و گفت ستاره و خانم منتظری توی خونه هستن و زنده موندن، اما اویس و خانم محمودی شهید شدن. اینطور که حیدر می‌گفت، وقتی رسیدن خانم منتظری مثل شیر نشسته بود بالای سر ستاره و لوله تفنگ رو گذاشته بود روی سرش، هردوشون هم زخمی بودن در اثر درگیری. خانم منتظری که چشمش به بچه‌های ما می‌افته، قبول نکرده بوده ستاره رو تحویل بده. تا زمانی که خودم باهاش حرف نزدم و اعتمادشو جلب نکردم هم ستاره رو تحویل نداد.
وقتی من رسیدم، ستاره رو نشونده بودن توی یکی از ماشین‌ها. دیدم هر دوتا دستش بدجور آسیب دیده و صورتش خونیه. به عماد گفتم ببردش بیمارستان و مامور خانم هم چشم ازش بر نداره.
داخل خونه، جنازه یکی از مهاجم‌ها افتاده بود. غیر از ستاره، سه نفر بودن. یه نفرشون رو اویس زده بود، اون یکی رو خانم محمودی و سومی رو خانم منتظری. کاملا مطمئن شدم گرای خونه رو فؤاد داده به دشمن، چون می‌دونستند خونه یه در پشتی داره و راه در پشتی رو هم بسته بودن. پیکر مطهر اویس هم همونجا افتاده بود. وقتی خانم منتظری رو دیدم که داره با بهت به اویس نگاه می‌کنه، یاد خودم افتادم. منم وقتی تو رو دیدم همینجوری شدم. توی بیمارستان، روی یکی از تخت‎ها خوابیده بودی. چادرت روی صورتت افتاده بود. چادر رو کنار زدم و دیدمت؛ چشم‌هات بسته بودن و لباسات خونی. نمی‌دونم چقدر گذشت و فقط نگاهت کردم. انگار دنبال یه نشونه می‌گشتم که اون دختر تو نباشی؛ اما هرچی بیشتر دقت می‎کردم، بیشتر مطمئن می‌شدم خودتی. همونقدر که خانم محمودی آروم خوابیده بود، تو هم خوابیده بودی. نمی‌دونم چرا اون شب فقط یاد تو می‌افتادم. تویی که صورتت داشت می‌درخشید اون لحظه. حس کردم پشتم خالی شده. انگار دوباره مامان رو از دست داده بودم.
انقدر توی شوک بودم که تا چند روز نتونستم گریه کنم. مونده بودم الان چطوری ببرمت ایران. بابا خیلی به تو وابسته بود. اگه می‌دید دختر یکی یه دونه‌ش رو بردم و توی تابوت برگردوندم، حتما من رو می‌کُشت.
***

 

قسمت 137
در صف نماز ایستاده ام. قبل از این که الله اکبر را بگویند، گردن می‌کشم که ببینم جلو چه خبر است. هوای بین‌الحرمین بارانی‌ست. مردی با عبای قهوه‌ای و شال سبز پیش‌نماز شده و قرار است برای دو تابوت نماز میت بخوانند. روی تابوت‎ها، اسم مرضیه و ارمیا را نوشته. نماز را شروع می‌کنند و بعد، تابوت‌ها را به حرم امام حسین علیه‌السلام می‌برند. دنبالشان می‌دوم، اما تا من برسم، در حرم را بسته اند و هرچه اصرار می‎کنم که من هم بروم، اجازه نمی‌دهند.


دست مردانه ای دستانم را نوازش می‌کنند. هر دم و باز دمم مساوی با دردی طاقت‌فرسا و وحشتناک است. اولین تصویر مقابل چشمانم، سقفی نم‌زده است و بعد، ساعت روی دیوار که یازده و نیم را نشان می‌دهد. حرکت انگشتان مردانه روی دستم متوقف می‌شوند و عمو صادق را مقابل خودم می‌بینم.

-اریحا... عمو! صدای منو می‌شنوی؟

اخم می‌کنم و سعی می‌کنم بنشینم. عمو جلویم را می‌گیرد و می‌گوید:

-یه کیلو پنبه سنگین‌تره یا یه کیلو آهن؟

از سوالش خنده‌ام می‌گیرد. بچه که بودم، همیشه با این سوال من را دست می‌انداخت. با صدای نخراشیده ای می‌گویم:

-وزنشون یکیه.

-آهان. پس حواست سر جاشه!

نگاهی به اطرافم می‌اندازم. اینجا باید بیمارستان باشد. یک سرم به دستم وصل است اما لباس بیمارستان نپوشیده ام. پس مدت زیادی نیست که بیهوشم. مچ دستم را آتل بسته اند. از پنجره، بیرون را می‌بینم که روشن است. پس ساعت باید یازده و نیم صبح باشد. می‌گویم:

-شما اینجا چکار می‌کنین عمو؟

-خودت اینجا چکار می‌کنی دختر؟

یاد جواب دیشب ارمیا می‌افتم. شب قبل، ارمیا را داشتم و حالا ندارم. اگر می‌دانستم این آخرین گفت و گوی من با ارمیاست، بیشتر آن را کش می‌دادم. لبم را می‌گزم و می‌گویم:

-ارمیا کجاست؟

سرش را پایین می‎اندازد و با اندوه می‌گوید: امروز منتقلش می‌کنن ایران.
 

 

قسمت 138
اشک از چشمم می‌جوشد و چشمانم را می‌بندم. عمو سرم را نوازش می‌کند:
-بعد اذان صبح بهم زنگ زدن که خودتو برسون عراق... کارشناس پرونده همه‌چیز رو مختصر برام گفت. تو چرا هیچی بهم نگفتی؟
-چی می‌خواستین بهتون بگم؟ نمی‌شد بگم...
پیشانی‌ام را می‌بوسد و می‌گوید:
-ببخشید که اصل ماجرا رو بهت نگفتیم. چند وقته فهمیدی؟
-خیلی وقت نیست...
از درد در خودم جمع می‌شوم و می‌نالم:
-عمو...
-جانم؟
می‌خواهم بگویم درد جان به لبم کرده است اما بجای آن، حرف از داروی آن می‌زنم:
-می‌خوام برم حرم...
-الان نمی‌شه عزیزم. ان‌شاءالله دفعه بعد که اومدیم کربلا. الان خطرناکه بری جایی.
-عزیز و آقاجون می‌دونن؟
-نه. فعلا هیچی بهشون نگفتم. اما دیر یا زود می‌فهمن.
بعد برای این که حال و هوایم را عوض کند با شادی می‌گوید:
-دمت گرم. زدی داغونش کردیا! فکر نمی‌کردم بیرون باشگاهتون بتونی با کسی مبارزه کنی!
بی‌توجه به حرفش می‌پرسم:
-ببینم، بین بابام و ستاره چی بوده که انقدر از بابام بدش می‌آد؟
لبش را می‌گزد و نفسش را بیرون می‌دهد:
-بعد از جنگ، برگشت دانشگاه که فوق لیسانس و دکتراش رو بگیره، اما وسط کار ول کرد. می‌گفت نتونسته پایان‌نامه‌ش رو به موقع تحویل بده. اون موقع، ما نمی‌دونستیم توی یگان موشکی سپاهه. تا بعد شهادتش کسی نمی‌دونست. چند وقت بود می‌دیدم خیلی پکره. خودش یه روز اومد بهم گفت یه دختره توی دانشگاهه که دائم دور و برم می‌پلکه، ابراز علاقه می‌کنه، می‌خواد یه طوری من رو بکشه سمت خودش. یوسفم که به قول دوست و آشناها، به نامحرم آلرژی داشت. دانشگاه رو ول کرد که دختره نتونه پیداش کنه، بعدم با طیبه خانم ازدواج کرد. یه بار که ازش پرسیدم چرا با دختره ازدواج نمی‌کنی، گفت از رفتار دختره خوشش نمی‌آد.
بی‌تابانه وسط حرفش می‌پرم:
-اون دختره کی بود؟
-توی مراسم عقد منصور و ستاره، دیدم یوسف خیلی خوشحال نیست و به ستاره نگاه نمی‌کنه و حتی دلش نمی‎خواد تو مراسم شرکت کنه. رفتم ازش پرسیدم دلیلش رو، به زور راضی شد بگه اون دختره همون ستاره ست. اما قسمم داد به کسی نگم، گفت شاید دختره توبه کرده و خواسته تغییر کنه، نباید آبروش رو ببریم.
-بخاطر همین ستاره انقدر از بابام بدش می‌اومد؟
-نمی‌دونم. شاید...
عمو که می‌بیند صورتم از درد منقبض شده، می‌پرسد:
-درد داری عزیزم؟
سعی می‌کنم درد پهلو را به روی خودم نیاورم و می‌گویم:
-بخاطر کوفتگیه.
بعد از یک ساعت، به کمک مامور خانمی که پشت در نگهبانی می‌داد از تخت بلند می‌شوم. سوار یک ون می‌شویم.

 

 

قسمت 139
داخل ون، مرصاد را می‌بینم که با پای آتل‌بندی شده روی یکی از صندلی‌ها نشسته است و کنارش، کیف و وسایل من که داخل خانه جا مانده بود. کیفم را می‌گردم که ببینم همه وسایلم هستند یا نه. گوشی‌ام را پیدا نمی‌کنم، نه گوشی خودم و نه موبایل دکمه‌ای که لیلا داد را. مرصاد متوجه جست‌وجوی بی‌نتیجه‌ام می‌شود و می‌گوید:
-فعلا گوشی‌تون پیش ما می‌مونه، اما ان‌شاءالله زود بهتون می‌دیم. نگران نباشید.
رو به سمت دیگری می‌کنم که چشمم به او نیفتد؛ انگار او را مقصر اتفاق دیشب می‌دانم و دائم از خودم می‌پرسم وقتی به خانه حمله شد، مرصاد کجا بود؟
خون مرضیه و ارمیا روی چادر و لباس‌هایم خشک شده و بدجور آتشم می‌زند. عمو کنارم نشسته و دست سالمم را گرفته. دوباره در گوش عمو می‌گویم:
-نمی‌شه حداقل از نزدیک حرم رد بشیم که وداع کنم؟
نمی‌دانم بغض صدایم است یا نفس‌های همراه با دردم که باعث می‌شود عمو دوباره از مرصاد درخواست کند. مرصاد می‌گوید:
-فقط پنج دقیقه نزدیک حرم می‌ایستیم.
در یکی از خیابان‌های منتهی به حرم توقف می‌کنیم. انقدر خلوت است که ضریح از اینجا هم پیداست. چشمانم تار می‌شوند و با عجله، اشک‌ها را پاک می‌کنم که ضریح را ببینم. حالا می‌فهمم آدم وقتی از بهشت بیرون رفت چه حالی داشت. قلبم تیر می‌کشد و دلم می‌خواهد زمان همینجا متوقف شود. وقتی اولین بار کربلا را دیدم، فکر کردم دیگر اریحای سابق نخواهم شد؛ اما حالا فهمیده ام دیگر اریحا نیستم. اریحا آمدم و ریحانه برگشتم.
انگار ارمیا و مرضیه کنار ضریح ایستاده اند و برایم دست تکان می‌دهند. خوش بحالشان؛ آن‌ها برای همیشه مقیم کربلا شده اند. ماشین حرکت می‌کند ولی نگاه من ثابت به ضریح دوخته شده است. دلم را، روحم را، همه وجودم را جاگذاشته‌ام.
غیر از ماشینی که ما سوار آن شده ایم، دو ماشین دیگر جلوتر از ما حرکت می‌کنند که می‌دانم به ما بی‌ارتباط نیستند. حتما ستاره باید در یکی از آن ماشین‌ها باشد. در جاده کربلا به بغدادیم و راننده تند می‌راند. مرصاد من‌من می‎کند و آرام می‌گوید:
-بابت برادرتون متاسفم.
جوابش را نمی‌دهم. حوصله حرف زدن با او را ندارم. ادامه می‌دهد:
-ببخشید، شما بدون این که وظیفه‌ای داشته باشید توی این پرونده خیلی زحمت کشیدید. فقط... ببخشید، اما وقتی رسیدیم ایران، هم شما و هم آقای منتظری باید چندروز قرنطینه باشید. بخاطر امنیت جانی خودتون و مسائل پرونده می‌گم.
عمو با دلخوری می‌گوید:
-شما نباید ایشون رو وارد این قضیه می‌کردین.
مرصاد خجالت‌زده سر به زیر می‌اندازد و می‌گوید:
-متاسفانه خود ستاره جناب‌پور ایشون رو وارد این ماجرا کرد. از یه جایی به بعد، هم ما و هم ایشون ناگزیر بودیم به حضورشون در جریان پرونده.
عمو صدایش را بالاتر می‌برد و می‌گوید:
-یعنی چی ناگزیر بودید؟ اگه اتفاق بدتری براش می‌افتاد چی؟

 

 

قسمت 140
روی تابوت ارمیا هم همین را نوشته اند. تابوت هیچکدام اسم ندارد؛ فقط یک شماره است. یعنی ارمیا و مرضیه را با همین شماره سه رقمی می‌شناسند؟
دست روی تابوت ارمیا می‌کشم و تازه بغضم باز می‌شود. یاد تعزیه می‌افتم و شعر مداح که می‌گفت:
-مدتی سینه زد و اشک فشاند، آه کشید/ گرد گودال طواف بدن اکبر کرد...
دوست دارم تابوت را باز کنند که ارمیا را ببینم. آن موقع که دیدمش، بدنش هنوز گرم بود. چشمانش هنوز نیمه‌باز بودند. خودم چشمانش را بستم. دلم می‌خواست بگویم خیالت راحت، ستاره دستگیر شده اما لال شده بودم. همانطور که الان هم لال شده ام.
عمو در گوشم می‌گوید:
-بچه‌های حشدالشعبی براشون دوتا کفن خریدن و به ضریح متبرک کردن.
هواپیما تیک‌آف می‌کند و من در این فکرم که ارمیا نه ایرانی بود، نه آلمانی. ارمیا آسمانی بوده و هست. مرز برای آدم‌هایی مثل ارمیا معنا ندارد. مرزها اعتبارهای زمینی و خاکی اند. کسی که آسمانی باشد، در قید و بند مرزها نیست. برایش فرقی ندارد کجا باشد، هرجا برود آنجا را تبدیل می‌کند به میدان جهادش.
ارمیا حریف تمرینی ام بود؛ حتی بعد از آمدن آرسینه. می‌خواست من قوی بشوم؛ حتما برای همین روزها. حتما برای همان چند دقیقه که نگذارم ستاره در برود. اوایل موقع مبارزه با ارمیا، عمدا طوری مبارزه می‌کرد که من اذیت نشوم. ضربه نمی‎زد، من هم اعصابم خرد می‌شد و تا می‌خورد می‌زدمش. می‌گفتم چرا درست مبارزه نمی‌کنی؟ می‌خندید و می‌گفت:
-مرد که روی زن دست بلند کنه مرد نیست!
حرصم می‌گرفت و بیشتر می‌زدمش. یک روز دیگر ذله شد، پایم را که بالا بردم تا یک ضربه پهلو نثارش کنم، مچ پایم را گرفت و پیچاند طوری که با صورت زمین خوردم و از آنجا به بعد مبارزه‌مان جدی‌تر شد. مبارزه‌مان هم ساعت‌های تعطیل باشگاه ستاره بود. می‌رفتیم و انقدر به در و دیوار و کیسه بوکس مشت و لگد می‌زدیم که دست و پایمان کبود می‌شد. بعد باشگاه هم معمولا بستنی مهمانم می‌کرد.
الان هم دلم می‌خواهد انقدر بکوبم روی تابوتش که بلند شود و گارد بگیرد تا مبارزه کنیم. دلم می‌خواهد با هم کل‌کل کنیم، حرف بزنیم، بحث کنیم... اما نمی‌شود. ارمیا برای همیشه من را تنها گذاشته است. دلم می‌خواهد بگویم چقدر کمرم درد می‌کند. اصلا مثل بچه‌ها جیغ و داد راه بیندازم و گریه کنم؛ شاید ارمیا اینطوری دلش به رحم بیاید.
یکبار از همان تاب کذایی خانه عزیز افتادم. هنوز پنج سالم هم نبود شاید... تاب پشتی نداشت، از پشت سر برگشتم و افتادم روی ایوان، از ایوان هم افتادم کف حیاط. جیغم به هوا رفت و ارمیا که خانه عزیز بود، از اتاق بیرون دوید که ببیند چی شده. بیچاره برقش گرفته بود انگار. عزیز را صدا زد و دوید طرف من که فقط گریه می‌کردم.
عزیز بلندم کرد و من را برد به اتاق. من یکی یکدانه اش بودم و ترسیده بود از دستش بروم. عزیز زیاد برای من نگران می‌شود. همانطور که عزیز من را بغل گرفته بود و می‌بوسید و نوازش می‌کرد، ارمیا یک تکه یخ آورد که بگذارم روی پیشانی ام تا ورم نکند و بعد دوزانو و سربه‌زیر نشست مقابلم. انگار که او من را از تاب انداخته.

 

 

قسمت 141
الان هم دلم می‌خواهد ارمیا همانطوری سربه‌زیر و مظلوم بنشیند و به گریه و درد و دلم گوش کند. من این روزها او را کم دارم. بیشتر از همیشه باید باشد و هست، اما با یک بدن سرد و پر از گلوله و زخم.
دوست دارم برای ارمیا زار بزنم اما نمی‌شود بین این همه مرد. دوست دارم خودم برایش مداحی کنم و سینه بزنم. بچه که بود، محرم‌ها بیشتر می‌آمد خانه عزیز که با آقاجون برود حسینیه. آقاجون هم که دید شرکت کردن در دسته عزاداری را دوست دارد، برایش یک زنجیر کوچک خرید. پدرش که دید، حسابی دعوایش کرد؛ ارمیا هم زنجیر کوچکش را داد به من. اتفاقا صدایش هم بد نبود. با آقاجون که از هیئت برمی‌گشتند، شعرها را برای من می‌خواند. شاید اگر پدرش می‌گذاشت، مداحی می‌شد برای خودش! اما پدرش دوست نداشت ارمیا فضای دینی داشته باشد. چقدر هم که به خواسته اش رسید! پسرش شهید شد!
صدای ارمیا در گوشم پیچیده است. ارمیا دوست داشت آواز خواندن را؛ اما شاید فقط برای من می‌خواند. گاهی دستش می‌انداختم که این شعرهای عاشقانه را برای چه کسی می‌خوانی؟ و ارمیا هم با پررویی جواب می‌داد: "برای عشقم!" و هیچ‌وقت نمی‌گفت عشقش کیست؛ تا الان که خودم فهمیده ام.
-کجایی ای که عمری در هوایت نشستم زیر باران‌ها؟ کجایی؟/ اگر مجنون اگر لیلا، غریبم در بیابان‌ها؛ کجایی؟
این شعر را که می‌خواند عشق می‌کرد. از ته دلش می‌خواند. حالا من هم دوست دارم برایش بخوانم؛ اگر نگاه‌های زیرچشمی عمو و بقیه بگذارد.
هواپیما در ایران می‌نشیند و گفت‌وگوی من و ارمیا تمام می‌شود. به زحمت از تابوت ارمیا جدایم می‌کنند. در فرودگاه شهید بهشتی اصفهان، چند ماشین نظامی با چراغ‌های گردان مقابل هواپیما صف کشیده اند و مقابلشان مردهایی مسلح و آماده درگیری با لباس مشکی نیروهای ویژه و چهره‌های پوشیده ایستاده اند. این همه آدم آمده اند استقبال ما؟ مثل فرودگاه بغداد، بدون تشریفات معمول سوار یک ون در محوطه باند می‌شویم. تا زمان سوار شدن، چشمم به در هواپیماست که تابوت ارمیا و مرضیه را بیرون می‌آورند یا نه. شیشه‌های ون مثل قبل دودی‌ست و حتی از داخل هم طوری پرده کشیده اند که به هیچ وجه بیرون را نبینیم.
بعد از تقریبا چهل و پنج دقیقه، ماشین متوقف می‌شود و در حیاط یک خانه دو طبقه پیاده می‌شویم. اولین نفری که می‌بینم، لیلاست که درآغوشم می‌گیرد و تسلیت می‌گوید. حوصله حرف زدن ندارم. فقط سرم را تکان می‌دهم. لیلا هم که خستگی و درد را از چهره‌ام می‌خواند، به مرد میانسالی که کنارش ایستاده است می‌گوید:
-آقای خلیلی، اتاق آقای منتظری رو نشونشون بدید لطفا.
و من را دنبال خودش می‌برد داخل خانه. این خانه هم اثاثیه زیادی ندارد. لیلا اتاقی را که فقط یک تخت و میز و دو صندلی در آن است نشانم می‌دهد:
-ببخشید عزیزم. دو سه روز باید قرنطینه باشی تا خیالمون بابت امنیت خودت و مسائل دیگه راحت بشه.
با نگرانی می‌گویم:
-من می‌خوام خاکسپاری ارمیا شرکت کنم!
-فعلا ارمیا و مرضیه توی سردخونه هستن. تا مراحل اداری‌شون انجام بشه و به خانواده‌هاشون خبر بدیم قرنطینه تو هم تموم شده.
روی تخت می‌نشینم و از درد سینه ام به خودم می‌پیچم. لیلا متوجه می‌شود و می‌گوید:
-خوبی؟

 

 

قسمت 142
-خوبم. فقط یکم بدنم کوفته‌ست.
لیلا به میز اشاره می‌کند که دو ظرف غذا روی آن گذاشته اند:
-بیا ناهار بخور، صبح تا حالا فکر کنم هیچی نخوردی.
میل ندارم؛ اما به اصرار لیلا پشت میز می‌نشینم. همین دیروز با مرضیه داشتم ناهار می‌خوردم، امروز مرضیه در سردخانه است و من با همکارش سر ناهار نشسته ام! لیلا لبخند عصبی ام را می‌بیند و اشتهایش کور می‌شود. یکی دو لقمه به زور می‌خورم و دست می‌کشم. اصلا اشتها ندارم. لیلا که رفتار عصبی ام را می‌بیند می‌گوید:
-چیزی شده عزیزم؟
درحالی که سعی دارم جلوی خودم را بگیرم که گریه نکنم می‌گویم:
-دیروز همین موقع با مرضیه ناهار می‌خوردیم...
لیلا آه می‌کشد: خیلی وقت نیست می‌شناسمش. اما از وقتی شناختمش، تا یادم می‌آد آرزوش شهادت بود. راستش من نیروی عملیات نیستم، اما دیدم بچه‌های عملیات یه صفای خاصی دارن؛ یه حالت مشتی و با مرام. مخصوصا که از بقیه به شهادت نزدیک‌ترن. مرضیه هم یکی از اونا بود.
یک موبایل به من می‌دهد و می‌گوید:
-بیا با مادربزرگت صحبت کن که نگران نشن. بگو همه چیز خوبه، بقیه هم رفتن زیارت.
شماره عزیز را می‌گیرم. عزیز بی‌خبر از همه جا، با شنیدن صدای من ذوق می‌کند:
-سلام عزیزم. زیارتت قبول!
سعی می‌کنم صدایم گرفته نباشد:
-سلام دورتون بگردم. خوبین؟
-ممنون. شما خوبین؟ مامان، بابا، آرسینه همه خوبن؟
-الحمدلله. رفتن زیارت. من هتلم.
-چرا صدات گرفته مادر؟
-خسته‌م، خوابم می‌آد.
-عزیزم برو بخواب مادر. خیلی هم برای من دعا کن.
-چشم عزیز. کاری ندارین؟
-نه فدات بشم. خدا نگهدارت.
-خدا حافظ.
لیلا چند کاغذ و یک خودکار مقابلم می‌گذارد و می‌گوید:
-اگه حال داشتی، تمام اتفاقایی که توی عراق افتاد، مخصوصا حوادث خونه امن رو اینجا مو به مو بنویس. احتمالا شب کارشناس پرونده می‌آد اینجا، باهات کار داره.
و می‌رود و من را با انبوه فکر و خیال تنها می‌گذارد؛ با خیال ارمیا و مرضیه، ستاره و پدر و مادرم. کاغذها را جلو می‌آورم و نگاهشان می‌کنم. از من انتظار دارند چه بنویسم؟ خودشان که وقتی آمدند همه چیز را دیدند. انبوهی از حرف در دلم تلنبار شده اما دستم به قلم نمی‌رود. انگار می‌ترسم سدی که مقابل غصه‌هایم ساخته ام ترک بردارد و سیلاب راه بیفتد. مثل دانش‌آموزی که در جلسه امتحان نشسته اما چیزی برای نوشتن به ذهنش نمی‌آید به برگه نگاه می‌کنم.

 

قسمت 143
هیچوقت اینطوری نبودم. همیشه چیزی برای نوشتن داشتم. در مدرسه، سر زنگ انشا اولین نفر بودم که انشایم را تمام می‌‎کردم تا بخوانمش. اما حالا دوست ندارم بنویسم. بنویسم مرضیه خودش را سپر من کرد و من برخورد گلوله‌های سربی داغ را با بدنش حس کردم؟ بنویسم جلوی چشمم افتاد روی زمین و چشم‌هایش را بست؟ بنویسم از کنار جنازه اش رد شدم و رفتم که جان خودم را نجات بدهم؟ خاک بر سر من... خاک بر سر من که هنوز زنده ام. خاک بر سر من که جان عزیز مرضیه فدای من شد. من انقدر ارزش نداشتم که فرشته ای مثل مرضیه برایم قربانی شود. صدای گلوله‌هایی که به مرضیه خوردند در گوشم می‌پیچد و همزمان، ضرباتش را حس می‌کنم. نمی‌دانم مرضیه دردش گرفته یا نه؟ شنیده ام شهدا موقع شهادت درد نمی‌کشند، چون امام حسین علیه السلام را می‌بینند و انقدر محو دیدن روی ماه امام می‌شوند که درد یادشان می‌رود. یعنی آن لحظه که مرضیه جان داده، امام حسین علیه السلام آن جا بوده اند و من حواسم نبوده؟ شاید اگر من هم دقت می‌کردم حضور امام را می‌فهمیدم.
تا عصر، سرم را کمی روی همان برگه‌ها می‌گذارم و می‌خوابم و بعد از نماز مغرب، لیلا می‌گوید آماده باشم که کارشناس پرونده را ببینم. می‌دانم منظورش مرصاد است و حوصله دیدنش را ندارم؛ چون من را به یاد شهادت ارمیا می‌اندازد. اما بر خلاف میلم، در می‌زند و پشت سر لیلا، با عصا وارد می‌شود.
پشت میز می‌نشینند و مرصاد می‌گوید:
-بازم بابت برادرتون تسلیت می‌گم.
هیچ نمی‌گویم. نگاهی به برگه‌ها می‌اندازد و می‌گوید:
-لطفا هرچی یادتونه بنویسید. برای تکمیل پرونده بهش نیاز داریم.
فقط سرم را تکان می‌دهم. آمده بود که همین را بگوید؟ ادامه می‎دهد:
-بعد از این که از قرنطینه خارج شدید، نباید با هیچ کس درباره اتفاقات توی عراق صحبت کنید. اگر کسی از موقعیت ستاره و منصور پرسید، مثل همیشه بگید سر کار هستن یا مسافرتن. فعلا تا زمان اجرای حکم، بجز اقوام نزدیک کسی نباید درباره دستگیری‌شون بدونه. به مادربزرگ و پدربزرگتون هم بگید یه مشکلی پیش اومد و دم مرز بازداشت شدن. درباره شهادت ارمیا هم، بگید اومده بوده زیارت که توی حادثه تروریستی شهید شده. متوجهید؟
باز هم سر تکان می‌دهم. این‌ها را لیلا هم می‌توانست بگوید. مرصاد می‌پرسد:
-ببینم، فکر می‌کنید ستاره برای چی توی حمله به اون خونه شرکت کرد، درحالی که خطر زیادی براش داشت؟
دستم را روی صورتم می‌گذارم و یاد حرف‌های ستاره می‌افتم. مرصاد طوری نگاه می‌کند که انگار مطمئن است جواب سوالش را فقط من می‌توانم بدهم. به سختی لب باز می‎کنم:
-ستاره ارمیا رو کشت...
-یعنی اومده بود که ارمیا رو بکشه؟
سرم را پایین می‌اندازم. از یادآوری حرفی که ستاره درباره پدر و مادرم زد قلبم تیر می‌کشد. آرام می‌گویم: خودشم می‌دونست کارش خطرناکه. ولی گفت... وقتی طیبه... یعنی مادر من... توی اون اتوبوس می‌سوخت... نتونسته جون دادنش رو ببینه... حالا می‌خواست مردن من رو ببینه...

 

 

قسمت 144
نفسم را بیرون می‌دهم. برای گفتن این جمله تمام رمقم رفت. درد در سینه ام می‌پیچد و چهره ام جمع می‌شود از درد. مرصاد با شنیدن جمله ام جا می‌خورد و می‌گوید:
-چرا این رو زودتر نگفتید؟
با اخم نگاهش می‌کنم که یعنی چرا انتظار بیخود داری از من؟ تعجبش را کنترل می‌کند و می‌پرسد:
-مطمئنید؟ همین رو گفت؟
-بله.
-خودتون چه برداشتی از این حرف دارید؟
دوست دارم سرش داد بزنم و بگویم اگر جای من بودی، بعد از این همه فشار عصبی پشت سر هم، آخر کار چقدر برایت قدرت تحلیل می‌ماند که جملات بی‌سر و ته ستاره را تحلیل کنی؟ فقط سرم را به چپ و راست تکان می‌دهم:
-نمی‌دونم.
-پس اومده بود که شما رو هم بکُشه. فکر می‌کنید چرا؟
باز هم جواب نمی‌دهم. می‌گوید:
-شما شاه‌کلید این پرونده بودید خانم منتظری. هم برای ما، هم برای اون‌ها. انقدر مهم بودید که یه مامور تو حد و اندازه ستاره، بخاطر کشتن شما و کینه از شما خودشو توی دام بندازه.
این حرف‌هایش باید من را خوشحال کند؟ نمی‌فهمد من الان اعصاب شنیدن این حرف‌ها را ندارم؟ سکوتم را که می‌بیند می‌فهمد تمایلی به ادامه گفت و گو ندارم. از جیبش چیزی در می‌آورد و روی میز می‌گذارد. مشتش بسته است و نمی‌دانم چه چیزی از جیبش درآورده است. آرام می‌گوید:
-ببخشید اینو می‌گم، اما ستاره ارمیا رو شهید نکرد.
مشتش را باز می‌کند. دو مرمی گلوله داخل مشتش است. می‌گوید:
-اینا، فقط دوتا از گلوله‌هایی هست که بچه‌های پزشکی‌قانونی از بدن ارمیای خدا بیامرز درآوردن.
با شنیدن این حرفش سرگیجه می‌گیرم. کاش می‌شد با سلاح کمری خودش یکی از همین گلوله‌ها را به سرش می‌زدم که انقدر رک و راحت برای من درباره برادر شهیدم حرف نزند. به یکی از مرمی‌ها اشاره می‌کند:
-این تیر اسلحه یوزی هست. حتما یه چیزایی درباره‌ش می‌دونید. مردهای مسلحی که به خونه حمله کردن از این سلاح استفاده می‌کردن و اکثرا هم عضو داعش بودن.
به مرمی دیگر اشاره می‌کند و می‌گوید:
-این یکی تیر زیگ‌زائور هست؛ سلاحی که ستاره داشت. فقط دوتا تیر زیگ‌زائور توی بدن ارمیا بود؛ یکی به سرش و یکی هم به سینه‌ش خورده بود. اما طبق گزارش پزشکی قانونی، هیچکدوم این تیرها باعث شهادت ارمیا نشده بود و ارمیا زودتر به شهادت رسیده بود. ستاره اینا رو فقط برای تخلیه کردن خشمش زد. بدن ارمیا پر از تیر اسلحه یوزی بود.
خودش هم می‌فهمد دارد این حرف‌ها را مقابل من که خواهر ارمیا هستم می‌گوید؟ سرم بیشتر گیج می‌رود و با دست سرم را می‎گیرم. ناگاه یاد وقتی می‌افتم که ستاره می‎خواست با تیر بزندم و سلاحش شلیک نکرد. می‌پرسم:
-اما ستاره می‌خواست بهم شلیک کنه، ولی خشابش تموم شد و نتونست. پس غیر اینجا کجا تیراندازی کرده که خشابش تموم شده؟

 

قسمت 145
نیشخند می‌زند و می‌گوید:
-با بررسی‌هایی که ما داشتیم، خواست خدا بوده که سلاح ستاره فرسوده باشه و قبل از شلیک به شما گیر کنه. زیگ‌زائور کلا همینطوره، گاهی گیر می‌کنه.
اگر آن سلاح گیر نمی‌کرد، من هم الان پیش ارمیا و مرضیه بودم. چرا زنده مانده ام؟ دیگر نمی‌توانم حرف‌های مرصاد را تحمل کنم. مرصاد هم متوجه می‌شود که اذیتم کرده است و بلند می‌شود:
-ببخشید، نمی‌خواستم ناراحتتون کنم. با اجازتون، من برم.
مرمی‌ها را روی میز می‌گذارد و می‌خواهد برود که صدایم را بلند می‌کنم و می‌گویم:
-باید با ستاره و منصور حرف بزنم.
مرصاد کمی برمی‌گردد و می‌گوید:
-فعلا ممنوع‌الملاقاتن. باید مراحل بازجوییشون کامل بشه.
باز هم اصرار می‌کنم:
-من باید حتما ببینمشون. حتی شده برای پنج دقیقه.
-فعلا نمی‌شه. اگه زمانی امکانش فراهم شد خبرتون می‌کنیم.
و می‌رود. از برخوردش لجم می‌گیرد. دست می‌گذارم روی مرمی‌هایی که بدن ارمیای من را شکافته اند. لیلا دستش را روی دستم می‌گذارد و می‌گوید:
-می‌دونم ناراحتت کرد. اما اقتضای کار ماست که رک باشیم. درضمن، روی تو جور دیگه ای حساب کردیم. تو ثابت کردی قوی هستی.
دوست دارم بگویم انقدر قوی نیستم که یک نفر بنشیند و راحت بگوید برادرم چطور شهید شده است. شاید هم باید به مرصاد حق داد. مامورهایی مثل مرصاد، اگر بخواهند احساسی باشند کار از دستشان درمی‌رود. لیلا می‌گوید:
-کار ما اینطوریه که اول با دل انتخاب می‌کنی، باید دلت رو بذاری وسط، اما بعدش که واردش شدی فقط باید با عقل پیش بری. وگرنه خراب می‌شه همه‌چیز.
مرمی‌ها را در دستم می‌فشارم. سردند؛ اما حتما وقتی داشتند پوست و گوشت ارمیای من را می‌شکافتند داغ بوده اند. آب کرده اند و جلو رفته اند. سرم را از درد و غصه روی میز می‌گذارم. لیلا سرم را می‌بوسد و می‎گوید:
-می‌دونم خیلی سخته؛ امیدوارم خدا کمکت کنه تا باهاش کنار بیای. به این فکر کن که ارمیا الان جای بدی نیست.
می‌دانم جای بدی نیست، اما کنار من هم نیست. من الان به ارمیا نیاز دارم. هیچ کس به اندازه ارمیا من را نمی‌فهمد. ارمیا من را بلد بود؛ تمام مارپیچ‌ها و کوچه‌پس‌کوچه‌های قلب و ذهنم را. راستی قرار بود درباره همه این مسائل برایم توضیح دهد... از لیلا می‌پرسم:
-ببینم، اصلا ارمیا با شماها چکار داشت؟ قرار بود خودش برام توضیح بده...
-چندسال بعد رفتنشون به آلمان، بچه‌های ما اونجا با ارمیا مرتبط شدن و ارمیا با اسم جهادی اویس با ما شروع به همکاری کرد. وقتی هم تو رفتی آلمان، دیدیم اویس یا همون ارمیا، بهترین کسیه که هم هوای تو رو داشته باشه و هم ستاره رو.
-اون عکسی که آریل برام فرستاد عکس کی بود؟
لیلا سرش را پایین می‌اندازد و می‌گوید:
-دوست ارمیا بود. متاسفانه لو رفت و شهید شد.
لیلا می‌خواهد برود که صدایش می‌زنم:
-می‌شه یه مسکن برام بیارین؟
-چرا؟
-بدنم خیلی درد می‌کنه.
لیلا جلو می‌آید و می‌پرسد:
-دستت؟
-هم دستم، هم پهلوم.
با تردید سرش را تکان می‌دهد و می‌رود دنبال مسکن. مطمئنم دنده‌هایم آسیب دیده اند؛ اما فعلا نمی‎خواهم کسی بفهمد و خانه‌نشینم کنند. می‌خواهم در خاکسپاری ارمیا باشم. دنده را که نمی‌شود گچ گرفت؛ باید یک گوشه بخوابم تا جوش بخورد. باز هم استخوان بالاخره جوش می‌خورد، اما داغ ارمیا هیچوقت سرد نمی‌شود.

 

قسمت 146
***
دوم شخص مفرد

به نظرت کارم اشتباه بود؟ نباید اون مرمی‌ها رو نشونش می‌دادم؟ واقعا قصد بدی نداشتم. حس کردم این کارم شاید کمکش کنه. راستش، این حسرتی بود که به دل خودم مونده بود. وقتی شهید شده بودی دل نداشتم گزارش پزشکی قانونی رو بخونم و بفهمم دقیقا چطور شهید شدی. بارها شده بود برم جنازه دوست‌ها و همرزم‌های شهیدم رو ببینم، اما تو فرق داشتی. تو خواهرم بودی... نتونستم. ندیدم و حسرتش به دلم موند. دونستنش یه طور آدم رو می‌سوزونه، ندونستنش یه جور. با خودم گفتم شاید اگه خانم منتظری بدونه برادرش چطوری شهید شده، مثل من حسرت به دل نمی‌مونه. اما یه طوری بهم چشم غره رفت که فهمیدم کارم اصلا درست نبوده!
خیلی تعجب کردم از چیزی که درباره ستاره گفت. حدس زدم ستاره توی شهادت یوسف و طیبه دست داشته باشه. شاید اینطوری می‌شد نقطه ابهام پرونده تصادف اون اتوبوس مشخص بشه.
هم ستاره، هم منصور، از بعد دستگیری یه کلمه هم حرف نزده بودن. منصور که تحت مراقبت‌های پزشکی بود و توی یکی از خونه‌های امن نگهداری می‌شد، ستاره هم بعد از آتل‌بندی دستش نشسته بود توی اتاقش و خیره بود به یه نقطه. چون ستاره حالش بهتر بود، گفتم بیارنش برای بازجویی.
از قیافه خانم صابری که بیرون اتاق ایستاده بود پیدا بود دلش می‌خواد یه حال اساسی از ستاره بگیره، اما جلوی خودشو گرفته! توی این پرونده سه تا از نیروهای خوب ما شهید شده بودن و این چیز ساده ای نبود. اما خب ما هم حق نداریم ناراحتی و کینه شخصی‌مون رو سر متهم خالی کنیم.
با یه لبخند مسخره ای نشسته بود پشت میز. پشت میز نشستم و چند دقیقه فقط به لبخند مسخره ستاره نگاه کردم که داشت حالم رو بهم می‌زد. همین امروز، اعترافات خیلی از دخترها و زن‌های شبکه جاسوسی ستاره رو خوندم که پایین برگه‌هاش از شدت گریه‌هاشون خیس بود. بیچاره‌ها با ندونم‌کاری خودشون گول ستاره رو خورده بودن و شده بودن متهم امنیتی. کسایی که بخاطر یه مشکل توی زندگی، یا هر دلیل دیگه ای از خدا و دین و پیغمبر شاکی بودن و افتاده بودن توی دام ستاره. نمی‌شه گفت فقط تقصیر ستاره ست. شاید اگه یه ذره حرفای ستاره درباره شعور کیهانی و درخت زندگی و این‌ها رو سبک سنگین می‌کردن که توی دام نمی‌افتادن!
پرونده پر و پیمون ستاره رو باز کردم و از روش خوندم: ستاره جناب‌پور، متولد 50، آلمان. تا بیست سالگیت آلمان بودی و بعد اومدی تابعیت ایران رو گرفتی. پدربزرگ پدریت از یهودی‌هایی بوده که اوایل دوره پهلوی با چندنفر از اقوامشون دسته جمعی مسلمون می‌شن. یهودی هستی، نه؟ به شماها می‌گن یهودی مخفی!
پوزخند زد. ادامه دادم: البته خیلی مخفی هم که نه! جناب‌پور یعنی پسر رأس جالوت، که کاملا مشخصه فامیل یهودی‌هاست! اصولا کسایی که فامیلشون جناب‌پور هست، از یهودی‌های اصل و نسب‌دار هستن.
ستاره با یه حالت طلبکارانه‌ای پرسید: جرمه؟
-یهودی بودن جرم نیست، صهیونیست بودن و جاسوسی کردن جرمه!
و بعد ادامه دادم: برادرت حانان، سال هفتاد و هشت توی جریان آشوب‌های کوی دانشگاه و جبهه مشارکت و این مسائل بوده و دستگیر شده. اینطور که تا الان آمار حانان رو داشتیم، توی آلمان با اعضای سازمان مجاهدین و حتی بهائی‌های ساکن اونجا در ارتباطه.
حالا نوبت من بود که نیشخند بزنم و بگم: می‌دونی که، انقدر بهتون نزدیک بودیم که آمار حانان رو از طریق پسرش درآوردیم! باورت نمی‌شه اگه بگم توی چندماه گذشته، تمام وقت تحت رصد ما بودین. غیر از موسسه‌تون که پر از دوربین و میکروفون‌های ما بود، حتی نفس کشیدنت توی سفر عراق هم شنود می‌شد و آمارت رو داشتیم!
پیدا بود بهم ریخته و عصبانی شده اما خودش رو کنترل می‌کنه. با یه حالت عصبی می‌خندید. بین کاغذهایی که همراهم بود، عکس یوسف و طیبه رو درآوردم و گذاشتم جلوش: اینا می‌شناسی؟ اینطور که شنیدم، خیلی ازشون بدت می‌آد. یادمه چندبار به آقای صراف و آرسینه گفتی!
حس کردم رنگش عوض شد. خانم صابری که بیرون اتاق بود، توی بیسیم بهم گفت: دمای بدنش خیلی رفته بالا آقا مرصاد. ممکنه یه واکنش غیرعادی نشون بده.
پس دقیقا زده بودم وسط خال! ستاره بجای عصبانیت، بلند بلند شروع کرد به خندیدن. خنده‌هاش یه صدای جیغ مانند داشت. باید دست می‌ذاشتم روی همین نقطه ضعفش؛ همین کینه قدیمی که اونو تا اینجا کشونده...
***

 

قسمت 147
رسم است بعد از یک وداع مفصل با شهید، برایش تشییع بگیرند و مداحی کنند و بنر و پوستر بزنند، اما برای ارمیا و مرضیه چنین اتفاقی نیفتاد. یک صبح سرد پاییزی، پیکرها را از پزشکی قانونی گرفتیم، بردیم به غسالخانه و از آنجا به طرف گلستان شهدا. تازه آن وقت عزیز را دیدم که در آغوشم گرفت. راشل هم آمده بود. به اصرار، در آمبولانس کنار ارمیا نشستم و هرجور که بود، پاسداری که کنار ارمیا نشسته بود را راضی کردم در تابوت را باز کند. حالا هم دستانم را دو طرف صورت سردش گذاشته ام و فقط نگاهش می‌کنم. لال شده ام. می‌خواهم انقدر نگاهش کنم که باور کنم رفته است، اما صورتش انقدر آرامش دارد که فکر می‎کنم خوابیده است. راشل هم کنارم نشسته اما فقط گریه می‌کند.
روی کفن متبرک به ضریح ارمیا، جوشن کبیر نوشته اند و زیارت عاشورا. پایین کفن ارمیا کمی خونین است. صبح مقابل غسالخانه که منتظر تحویل پیکرشان بودیم، شنیدم یک نفر به دیگری گفت یکی از شهدا انقدر خونریزی کرده است که نشده غسلش بدهند و پیکرش تیمم داده اند. مگر چند تیر به پیکر ارمیا خورده است که بعد چند روز خونش بند نمی‌آید؟
قبلا اگر تشییع شهیدی می‌رفتم، حتما چفیه‌ام را می‌بردم که به تابوت شهید متبرک کنم، اما الان هیچ چیز همراهم نیست. چادر و روسری‌ام را به صورت ارمیا می‌کشم تا متبرک شوند.
نزدیک گلستان که می‌رسیم، پاسدار در تابوت را می‌بندد و یک پرچم سرخ «لبیک یا حسین» روی آن می‌کشد. گویا پرچم هم هدیه حشدالشعبی ست که به ضریح متبرک شده است. دست روی پارچه لطیف و نوشته‌های پرچم می‌کشم تا دلم آرام بگیرد.
چندنفر پاسدار زیر تابوت ارمیا را می‌گیرند و تکبیر و تهلیل گویان می‌برند به طرف جایگاه ابدی‌اش. تعداد تشییع کنندگان ارمیا و مرضیه به سی نفر هم نمی‌رسد. من و راشل و عزیز هم دنبالشان راه افتاده ایم. مرضیه هم پشت سر ماست و صدای ضجه‌های مادرش با صدای گریه راشل مخلوط شده است. کاش مادرش من را نبیند. اصلا دل ندارم با مادرش مواجه شوم.
مزار ارمیا و مرضیه، جایی آخر گلستان است. طرف قطعه جاویدالاثرها، زیر دو درخت کاج. ارمیا را روی زمین می‌گذارند و من اولین کسی هستم که کنارش می‌نشینم. نشستن که نه، می‌افتم. مادر مرضیه دائم فریاد می‌زند:
-شهید دخترم... شهید دخترم...
پدرش اما ساکت است و با موهایی سپید، داخل قبر رفته تا مرضیه را با دست خودش به خاک بسپارد. انگار می‌داند مرضیه دوست ندارد دست نامحرم به او بخورد. یک دختر نوجوان کنار مادر مرضیه نشسته که باید خواهرش باشد. یک پسر جوان هم که احتمالا برادرش است، از ته دل داد می‌زند. نگاهم را برمی‌گردانم به سمت ارمیا. طاقت نگاه کردن ندارم.

 

قسمت 148
راشل جیغ می‌کشد و ارمیا را صدا می‌زند اما من با بهت فقط نگاهش می‌کنم. دوست دارم برایش حرف بزنم اما نمی‌توانم. مهم نیست؛ ارمیا نگفته می‌فهمد من را. عزیز نوازشم می‌کند و می‌گوید:
-گریه کن مادر. گریه کن اینجوری دق می‌کنی! تو رو خدا گریه کن! تو خودت نریز!
نمی‌توانم گریه کنم. هنوز بهت زده ام؛ با این که با چشمان خودم پیکر غرق در خونش را دیدم. خودم صدای گلوله‌هایی که به تنش خورد را شنیدم. خودم چشمانش را بستم و دستانش را کنار بدنش قرار دادم. جلوی چشم خودم پارچه سپید روی صورتش کشیدند؛ اما باز هم باور نکرده ام. ارمیا هنوز زنده است.
این تشییع انقدر خلوت است که لازم نشده دور مزار داربست بزنند تا خانواده شهید راحت با او وداع کنند. حتی گلستان شهدا خلوت‌تر از روزهای قبل است. سینه ام سنگین شده؛ بس که بغض و ناله و ضجه و درد و دل‌هایم را در آن حبس کرده ام. صدای کسی را می‌شنوم که بدون بلندگو و انگار برای خودش مداحی می‌کند:
-نمی‌شه باورم، که وقت رفتنه/ تموم این سفر، بارش رو شونه منه...
باز خوب است یکی موقع خاکسپاری ارمیا روضه خواند. مردم با صدای مرد زار می‎زنند، اما من اشکم بند آمده است. فقط خیره ام به ارمیا؛ می‌ترسم اشک مانع شود برای لحظات آخر ببینمش. عزیز به صورتم آب می‌پاشد و دوباره می‌گوید:
-مادر گریه کن. اینطوری دق می‌کنی...
هیچ واکنشی به حرفش نشان نمی‌دهم. وقتی می‌خواهند ارمیا را که بلند ‌کنند تا داخل قبر بگذارند، دستم را دور کفن حلقه می‌کنم تا نبرندش. صدای گریه راشل و عزیز بلندتر می‌شود. عمو دست‌هایم را از دور کفن باز می‌کند و می‌گیردشان که دوباره کفن را نگیرم. 
-کجا می‌خوای بری؟/چرا منو نمی‌بری؟/ حسین...! این دم آخری چقدر شبیه مادری...
وقتی دستانم را از دست عمو بیرون می‌کشم، ارمیا را داخل قبر گذاشته اند و تلقین می‌دهند. عمو تربت را به مردی می‌دهد که داخل قبر رفته است تا ارمیا در قبر هوای یار را نفس بکشد و اذیت نشود.
سرم را داخل قبر خم می‌کنم که ارمیا را بهتر ببینم. عمو شانه‌هایم را می‌گیرد و قربان صدقه ام می‌رود. دلم می‌خواهد از ته دل جیغ بکشم اما صدایم درنمی‌آید. احساس خفگی می‌کنم و خاک‌ها را چنگ می‌زنم. سنگ‌های لحد را یکی‌یکی می‌چینند تا آخرین امیدهایم هم به باد برود.
-باید جوابتو، با نفسم بدم/ بدون من نرو! تو رو به کی قسم بدم؟ حسین...
سنگ آخر را که روی صورتش می‌گذارند، هرچه در سینه ام حبس کرده بودم با یک فریاد یا حسین بیرون می‌ریزد. بعد از آن فریاد هم دیگر هیچ نمی‌گویم و فقط آرام اشک می‌ریزم تا روی ارمیای من خاک بریزند و تمام! حسرت می‌خورم که چرا زودتر خودم را در قبر نینداختم تا همراه ارمیا دفن شوم؟

 

 

#قسمت_149
همان کسی که روضه می‌خواند، زیارت عاشورایی می‌خواند و دور مزار خلوت می‌شود. مرضیه را هم به خاک سپرده اند و صدای ضجه مادرش به یک ناله بی‌رمق تبدیل شده. نه که آرام شده باشد، دیگر جان ندارد. کاش من بجای مرضیه شهید شده بودم. من مادر ندارم که اگر شهید شدم انقدر ناراحت شود.
روی مزار مرضیه، یک پرچم سرخ «یا زینب کبری(س)» که احتمالا هدیه حشدالشعبی است انداخته اند. دیگر کسی جز پدر و مادرش بالای مزار نیست. عزیز، راشل را -که هنوز ارمیا را صدا می‌زند و به حانان لعنت می‌فرستد- بلند می‌کند و می‌برد. حالا فقط من مانده ام که عمو سر شانه ام می‌زند و آرام می‌گوید:
-ریحانه! عمو پاشو بریم.
از جایم تکان نمی‌خورم و هیچ نمی‌گویم؛ نه قدرت تکان خوردن دارم نه صدا از گلویم خارج می‌شود. درد قفسه سینه‌ام شدیدتر شده است. عمو باز هم صدایم می‌زند و بازویم را می‌گیرد که بلندم کند؛ اما بازویم را از دستش درمی‌آورم. می‌خواهم با ارمیا تنها باشم. حوصله سر و صدا ندارم.
عمو مقابلم می‌نشیند و می‌گوید:
-پاشو قربونت برم. عزیز نگرانته. بیا بریم خونه.
تمام زورم را در حنجره ام جمع می‌کنم و می‌گویم:
-می‌خوام با ارمیا تنها باشم.
عمو حال نامساعدم را می‌بیند که اصرار نمی‌کند. پرچم سرخی که روی تابوت بود را به من می‌دهد و می‌گوید:
-بندازش روی قبر.
و می‌رود. شک ندارم همین اطراف، کمی دورتر نشسته است و نگاهم می‌کند. مهم نیست. زنی مادر مرضیه را بلند می‌کند که ببرد، اما مادر مرضیه چشمش به من می‌افتد و راهش را به سمت من کج می‌کند. دلم می‌خواهد فرار کنم. کاش خدا همین الان جان من را بگیرد تا با مادر مرضیه مواجه نشوم.
مادر مرضیه که رد اشک بر چهره اش خشکیده، لبخند کم‌رمقی می‌زند و کنارم می‌نشیند. شک ندارم قبل از شهادت مرضیه این همه چین و چروک در صورتش نبود. با صدایی که از شدت گریه و فریاد گرفته است و لحنی مهربان می‌گوید:
-وقتی دخترم شهید شد تو همراهش بودی؟ تو توی کاروانشون بودی؟
تازه می‌فهمم به مادرش هم گفته اند زائر بوده و در عملیات تروریستی شهید شده است. اگر می‌دانست مرضیه خودش را سپر من کرده است چه حالی پیدا می‌کرد؟ از زنده بودنم شرمنده می‌شوم. دلم می‌خواهد زمین دهان باز کند و من را ببلعد. سرم را پایین می‌اندازم و آرام می‌گویم:
-بله.
مشتاقانه می‌پرسد:
-وقتی شهید شد تو کنارش بودی؟ دخترم چطوری شهید شد؟ دردش که نیومد؟
درد در سینه ام می‌پیچد. چطور بگویم دخترش جلوی چشم خودم جان داد؟ لبم را می‌گزم و اشک از چشمانم می‌چکد. دوست دارم بگویم شهید درد نمی‌کشد، چون سیدالشهدا علیه‌السلام را می‌بیند و درد یادش می‌رود؛ اما نمی‌توانم. حالم را که می‌بیند، دستی به سرم می‌کشد و سرم را روی شانه اش می‌گذارد:
-غصه نخور عزیزم. خدا خودش داد، خودشم گرفت. دستش درد نکنه. اگه مرضیه شهید نمی‌شد، می‌مُرد. اون وقت خیلی ناراحت می‌شدم. الان خوشحالم که جاش خوبه.

 

 

#قسمت_150
نگاهی به قبر ارمیا و عکس خندانش در قاب می‌اندازد و می‌گوید:
-برادر تو هم شهید شده نه؟ خدا رحمتش کنه. خدا به هردومون صبر بده. شهادت چیزی از عمر آدم کم نمی‌کنه. همه کسایی که اینجا هستن، اگه شهید نمی‌شدن هم توی همون سن می‌مُردن و عمرشون زیاد نمی‌شد. اما خدا دوستشون داشته.
پیشانی ام را می‌بوسد. دوست دارم محکم در آغوشش بگیرم. مثل مادر خودم است. او باید حالش بدتر از من باشد اما دارد من را دلداری می‌دهد.
-تو مثل مرضیه خودمی. حالت که بهتر شد بیا پیشم. می‌خوام باهات حرف بزنم. می‌خوام برام مو به مو تعریف کنی چطوری شهید شد.
حرفش تنم را می‌لرزاند. من نمی‌توانم بگویم... از کنارم بلند می‌شود و بعد از التماس دعایی می‌رود.
پرچم را باز می‌کنم که روی مزار ارمیا پهنش کنم. از درد سینه ام عرق می‌ریزم اما مهم نیست. نوشته روی پرچم را چندبار زیرلب تکرار می‌کنم. از کنار دستم، یک کلوخ نسبتا بزرگ برمی‌دارم تا یک گوشه پرچم بگذارم که باد نبردش. باید برای سه گوشه دیگر هم سنگ یا کلوخی پیدا کنم. به دور و بر قبر نگاه می‌کنم اما چیز به درد بخوری نمی‌بینم. هنوز سرم را برای گشتن اطراف بلند نکرده ام که دستی، سه تکه آجر را با طمأنینه روی سه طرف پرچم می‌گذارد. از جا می‌پرم و نگاهش می‌کنم، عمو نیست، مرصاد است که یک دستش را به عصایش تکیه داده و به سختی خم شده تا آجرها را بگذارد. پایش هنوز در آتل است. از این که خلوتم را بهم زده ناراحتم. خودش هم فهمیده که یک قدم عقب‌تر می‌ایستد. سرم را پایین می‌اندازم که بفهمد باید برود. شاید بد نبود اگر بابت آجرها تشکر می‌کردم، اما فعلا اصلا صدایم درنمی‌آید. منتظرم برود، اما معلوم نیست برای چی سر جایش ایستاده. در دلم به ارمیا می‌گویم:
-ببین! رفیقت الانم دست از سرمون برنمی‌داره!
جناب مرصاد بالاخره به حرف می‌آید:
-اسمش فاطمه بود. خواهر کوچیک‌ترم. بعد از فوت مادرم، برای همه‌ما مثل مادر بود. پزشکی می‌خوند. پارسال قرار شد بره سفر عتبات؛ اما توی یکی از انفجارهای تروریستی سامرا شهید شد...
چند ثانیه مکث می‌کند. برای خواهر شهیدش احترام قائلم اما نمی‌دانم چه ربطی به من دارد؟ ادامه می‌دهد:
-بعد از شهادتش، من اولین کسی بودم که دیدمش. می‌دونم خیلی سخته. راستش من نتونستم گزارش پزشکی قانونی رو بخونم و بفهمم دقیقا چطور شهید شده. شاید ترسیدم. اما حسرتش به دلم موند. حس کردم اگه شما دقیقا بفهمید برادرتون چطوری شهید شده، زودتر آروم می‌شید. ببخشید اگه ناراحتتون کردم.
یک لحظه از آن حجم بدبینی که نسبت به او داشتم پشیمان می‌شوم؛ شاید بخاطر ترحم است یا بخاطر حسن نیتش. با این وجود، دلم می‌خواهد برود تا تنها باشم. سرم را تکان می‌دهم و با همان صدایی که به زور از حنجره‌ام درمی‌آید می‌گویم:
-ممنون، اشکالی نداره.
چند ثانیه مکث می‌کند و نمی‌دانم برای چه. انگار حرفی دارد که از گفتنش منصرف می‌شود و می‌رود. در محیط اطرافم چشم می‌چرخانم. عمو را نمی‌بینم اما مطمئنم در دیدرسش هستم.

 

 

#قسمت_151
یک بار دیگر روی پرچم دست می‌کشم. چقدر به من نزدیک بود ارمیا؛ اما من از تو دور بودم. من نشناختمش. هیچ وقت فکر نمی‌کردم ارمیا در آن محیط، جور دیگری زندگی کند. یاد نمازهایش می‌افتم و چهره برافروخته اش. چه کسی را می‌دیده که از دیدنش دگرگون می‌شده؟

این سه روزی که قرنطینه بودم، بارها تمام خاطراتم با ارمیا را مرور کردم. از وقتی که خودم را شناختم و ارمیا هم‌بازی ام بود، تا همان لحظات آخر و صدای رگبار و داد و فریادش؛ و تا لحظه ای که چشمم به بدن پر از گلوله‌اش افتاد، پر از گلوله تفنگ یوزی. حالم از یوزی بهم می‌خورد. لعنت به هرچه اسلحه است...

من هنوز باورش نکرده ام؛ حتی حالا که ارمیا زیر خاک است و من بالای قبرش نشسته ام. تا الان، بدنم گرم بود و هنوز درد این زخم را احساس نمی‌کردم. گاهی به سرم می‌زد شاید الان ارمیا با ریتم مخصوص خودش در بزند و وارد اتاق شود و بگوید این‌ها همه اش نقشه بود، همه چیز تمام شده. اما حالا که ارمیا را دفن کرده اند، کم‌کم دارم باور می‌کنم باید قبول کنم که فرسنگ‌ها میان ما فاصله است.

گذر زمان را حس نمی‌کنم؛ اما حتما انقدر گذشته است که عمو خسته شود و بیاید که من را ببرد. دست روی سرم می‌کشد و می‌گوید:

-ریحانه! عزیزم! پاشو دیگه! انقدر خودت رو اذیت نکن!

این بار وقتی بازویم را می‌گیرد که بلندم کند مقاومتی نمی‌کنم، اما درد ناگاه در قفسه سینه ام شدت می‌گیرد و باعث می‌شود از ته دل جیغ بکشم. عمو هول می‌شود:

-چی شده عزیزم؟

در این سرمای پاییزی عرق کرده ام از درد و اشکم درآمده است. به سختی می‌گویم:

-بدنم درد می‌کنه!

 

#قسمت_152
 
در این سرمای پاییزی عرق کرده ام از درد و اشکم درآمده است. به سختی می‌گویم:

-بدنم درد می‌کنه!

-چرا؟ از کی تاحالا؟

-از همون روز درگیری...

دیگر نمی‌توانم حرف بزنم و وقتی عمو می‌پرسد کجای بدنت، فقط با دست اشاره می‌کنم. عمو خاکی که به سرتاپای چادرم نشسته را کمی می‌تکاند و می‌گوید:

-چرا زودتر بهم نگفتی؟ باید بریم دکتر، خطرناکه!

قبل از این که سوار ماشین شویم، نگاهی به گلستان شهدا می‎اندازم. از حالا به بعد، رفت و آمدم به اینجا بیشتر خواهد شد. اینجا زیاد آشنا دارم!

عمو مقابل خانه عزیز پارک می‌کند اما به من اجازه نمی‌دهد پیاده شوم. نگاهی به سرتاسر کوچه می‌اندازم. کسی برای ارمیای گمنام من حجله و بنر و پوستر نزده است. حتی مراسم هم نگرفتند. شاید اگر ارمیا مثل شهدای مدافع حرم شهید می‌شد و برایش یک تشیع و مراسم حسابی می‌گرفتیم، کمی دلم آرام می‌گرفت. غربت از این بیشتر که پدر و خواهر نَسَبی و عمه‌اش برای قتلش نقشه کشیدند و وقتی شهید شد هم نشد شهادتش را جار بزنیم؟ نمی‌شود مثل بقیه شهدا، خانواده اش جلوی دوربین صدا و سیما بنشینند و از خاطراتش بگویند. خاطرات و داستان مجاهدت ارمیا در هیچ کتابی چاپ نمی‌شود. معلوم نیست همین الان، چندتا مثل ارمیا در دیار غربت دارند برای امام زمانشان سربازی می‌کنند و بی‌سروصدا شهید می‌شوند و آب در دل ما تکان نمی‌خورد و همه در فکر مذاکره و تعامل سازنده با دنیا(!) هستند! ارمیا کلا پسر آرامی بود. در سکوت کارش را می‌کرد. حتما خودش هم دوست داشت شهادتش هم در سکوت باشد.

عمو و آقاجون از خانه بیرون می‌آیند و سوار ماشین می‌شوند. می‌پرسم:

-کجا قراره بریم؟

 

#قسمت_153
آقاجون با نگرانی نگاهم می‌کند و می‌گوید:
- چرا به ما نگفتی دنده‌هات درد می‌کنه؟
جواب نمی‌دهم اما مطمئنم دارند من را می‌برند بیمارستان. اشکال ندارد. دلم می‌خواهد بخوابم؛ خسته‌ام. خاکسپاری ارمیا مهم بود که شرکت کردم. بعد از آن هم ارمیا نه مراسم سوم دارد، نه هفتم، نه چهلم.
چهره آقاجون ده‌سال پیرتر شده است. از وقتی عمو به طور سربسته گفت ستاره و منصور به اتهام امنیتی دستگیر شده اند و فعلا ممنوع‌الملاقاتند، عزیز و آقاجون بدجور بهم ریخته اند. وای به وقتی که دقیق‌تر بفهمند پسر و عروسشان جاسوسند و محکوم به اعدام. بیچاره عزیز هم به سرنوشت راشل دچار شده. یکی از بچه‌هایش در بهشت و دیگری قعر جهنم... .
از دنده‌هایم عکس رادیولوژی می‌گیرند و می‌فهمند یکی از دنده‌هایم یک ترک ریز دارد. همان شد که حدس می‌زدم. باید یک گوشه ثابت بخوابم تا جوش بخورد. قرار می‌شود این یکی دو ماه را مقیم خانه عزیز باشم؛ چون اصلا تحمل خانه خودمان را ندارم.
عزیز در سالن پذیرایی رختخواب پهن می‌کند و انقدر خسته‌ام که مثل یک ساختمان ده طبقه فرو می‌ریزم. می‌پرسم:
-راشل کجاست؟ حالش خوبه؟
عزیز با یک بشقاب غذا مقابلم می‌نشیند و با ناراحتی سرش را تکان می‌دهد:
-نه بابا. الهی بمیرم، بنده خدا انقدر گریه کرد که خوابش برد. توی اتاق خوابه.
غذا را به طرفم هل می‌دهد و می‌گوید:
-مادر رنگت پریده. بیا دوتا قاشق بخور!
راه گلویم بسته است و اصلا میلی به غذا ندارم. رویم را برمی‌گردانم و می‌گویم:
-نمی‌خوام.
آقاجون که به وضوح خمیده‌تر شده، کنارم می‌نشیند، روسری‌ام را برمی‌دارد و دست بین موهایم می‌کشد:
-انگار خود یوسفه که داره نگاهم می‌کنه!
یاد جمله ستاره می‌افتم، او هم همین را به آرسینه می‌گفت. آقاجون ادامه می‌دهد:
-ما دلمون نمی‌خواست تو احساس کمبود داشته باشی؛ دلمون نمی‌خواست فکر کنی پدر و مادر نداری. از یه طرفم ستاره و منصور بچه‌دار نمی‌شدن؛ خودشون استقبال کردن که تو دخترشون باشی. از یه طرفم، صادق و محبوبه هم هنوز ازدواج نکرده بودن که بتونن نگهت دارن
-خانواده مادریم چی؟
-داییت محمدحسین که شهید شده بود. اون یکی داییت، محمدعلی آقا هم که تازه زینبش به دنیا اومده بود و خودش درگیر زینب و بیماری بعد تولدش بود. با خاله‌هات هم نمی‌تونستی زندگی کنی؛ چون همسراشون بهت نامحرم بودن و مشکل درست می‌شد. اون موقع بهترین گزینه منصور بود.
چه گزینه فوق‌العاده‌ای! منصور و ستاره؛ دوتا جاسوس که احتمالا در شهادت پدر و مادرم هم دست داشته اند. چطور می‌شود که منصور جاسوس از آب در‌‌آمده و برادرش شهید؟ هردو را یک پدر و مادر بزرگ کرده اند. با هم بزرگ شده اند، با هم جبهه رفته اند. از کجا راه منصور از پدرم جدا شد و کسی نفهمید؟ نفاق چه پدیده عجیبی‌ست!

 

#قسمت_154
***
دوم شخص مفرد
خانم صابری داشت از خستگی می‌افتاد. بعد از این که یکی از دخترهای شبکه جاسوسی ستاره خودکشی کرد، خانم صابری تمام وقت بالای تختش کشیک می‌داد که یه وقت دوباره بلایی سر خودش نیاره. دختره که با اسم کیمیا توی فضای مجازی فعالیت می‌کرد، فقط بیست و هفت سالش بود و اهل یکی از محله‌های مرفه اصفهان. کیمیا از این نظر برای ما خاص بود که از نظر مالی مشکلی نداشت و ظاهرش هم خوب بود، و برای ما سوال بود که این آدم که ماشین شاسی‌بلند زیر پاشه و توی کاخ بزرگ شده دیگه چرا رفته سمت عرفانای کاذب؟
قبل این که وارد اتاقش بشم، یه نگاه به راهرو کردم. چندتا از بچه‌هامون رو توی بیمارستان مستقر کرده بودن تا مبادا کیمیا فرار کنه یا دوباره اقدام به خودکشی کنه. یه در زدم و رفتم داخل. کیمیا که رنگش پریده بود، وقتی من رو دید صورتش رو برگردوند. از خانم صابری پرسیدم:
-کی مرخص می‌شه؟
-احتمالا فردا صبح. فعلاً که حالش خوبه.
-پس می‌تونیم با هم صحبت کنیم؟
خانم صابری سرش رو تکون داد و با اشاره من، رفت در رو بست. کیمیا خودش رو روی تخت جمع کرد و شروع کرد لرزیدن. خانم صابری روی صندلی نشست و من دست به سینه ایستادم بالای سر کیمیا که از چشماش معلوم بود بدجوری ترسیده. از وقتی گرفته بودیمش فقط جنجال‌بازی درمی‌آورد و خط و نشون می‌کشید که شماها حق ندارید منو نگ
ه دارید و این حرفا. واقعاً هم از وقتی دخترهای شبکه ستاره و خودش رو دستگیر کردیم، از طرف خیلی‌ها تحت فشار بودیم و از طرف افراد مختلف تماس می‌گرفتن که آزادشون کنید؛ مخصوصا از طرف آقازاده‌ها و پدرهای اون آقازاده‌ها که رابطه داشتن با شبکه ستاره. واقعا این قسمت کار خیلی دلم رو به درد آورد... بگذریم.
تا کیمیا خواست حرفی بزنه و دوباره شروع کنه به جیغ و داد، گفتم:
-ستاره جونت هم دستگیر شد.
حس می‌کردم داره دندوناش رو به هم فشار می‌ده. گفت:
-امکان نداره. ستاره اصلا ایران نبوده!
-منم نگفتم توی ایران گرفتیمش!
بعد یه عکس از ستاره پشت میز بازجویی نشونش دادم. اونجا بود که مطمئن شد دیگه راه نجاتی نداره؛ و زد زیر گریه. گفتم:
-ببین خانوم، ما رو بیشتر از این معطل نکن. کمک کن پرونده‌ت رو تکمیل کنیم و زودتر دادگاه تکلیفت رو مشخص کنه.
با گریه گفت:
-خب شما که همه چیز رو می‌دونین، خودتون تکمیلش کنین!
حرفش به نظرم خیلی مسخره بود. گفتم: خانوم خودت می‌فهمی چی می‌گی؟ می‌گی من از خودم اعتراف بنویسم برای تو و بذارم توی پرونده‌ت؟ به نظرت ما همچین آدمایی هستیم؟
بازم گریه می‌کرد. ادامه دادم:
-اسم این رفتارت فرار به جلوئه؛ و تا الان فرار به جلو فقط کارت رو خراب‌تر کرده. اگه همکاری کنی، شاید بتونم از قاضی پرونده برات تخفیف بگیرم. پس لطفاً بدون کم و کسر توضیح بده همکاریت از چه زمانی با ستاره جدی شد؟
خانم صابری از میز کنار تختش یه دستمال کاغذی بهش داد که اشکاشو پاک کنه. بالاخره به حرف اومد:
-اولش یکی از دوستای دانشگاهم گفت برم باشگاه ستاره. توی دانشگاه، دوست‌پسر سابقم مزاحمم می‌شد و اذیت می‌کرد. می‌دونید که چی می‌گم...

 

 

#قسمت_155
-دوستم گفت برای این که مزاحمم نشن، برم رزمی یاد بگیرم. یه چند جلسه هم رفتم، اما بیشتر از این که ورزش یاد بگیرم جذب اخلاق مهربون ستاره شدم. مامان و بابام طلاق گرفتن. مامانم دائم با دوستاش مسافرته، بابامم هر ماه یه پولی می‌ریزه به حسابم، همین. اصلاً یادم نیست آخرین بار کِی دیدمش. ستاره خیلی مهربون بود. اصلاً یه طوری بود که وقتی نگاهت می‌کرد نمی‌تونستی چشم ازش بگیری. انگار آدم رو جادو می‌کرد. خیلی وقتا که حالم گرفته بود، حالم رو خوب می‌کرد. دوست داشتم همیشه کنارم باشه، اصلاً مامان من باشه! دوست داشتم بهم توجه کنه و یه طوری باشم که خوشش بیاد. اونم برام کم نمی‌ذاشت. کم‌کم فهمیدم خیلی از بچه‌های باشگاه به موسسه ستاره رفت و آمد دارن و توی کلاساش شرکت می‌کنن. منم برای این که بهش نزدیک‌تر بشم رفتم توی کلاساش.
اخم کردم و گفتم:
-خانوم! برای من قصه نباف! خودت می‌دونی چی می‌خوام بشنوم. مسائل عاطفی شما به من ربط نداره. می‌خوام بدونم چی شد که تبدیل شدی به یکی از عناصر اصلی تیمش؟
-بعد یه مدت، بهم اعتماد کرد. من واقعاً عاشقش بودم! انقدر دوستش داشتم که هرکاری بگه بکنم. کسی رو هم نداشتم که به اندازه اون دوستش داشته باشم. هر کاری می‌گفت انجام می‌دادم.
-مثلا چه کارایی؟
-اوایل فقط شرکت توی کلاساش بود. کلاسای انگیزشی، کائنات و این حرفا. بعد ازم خواست دوستام رو هم بیارم. دیگه نرفتم باشگاه، فقط می‌رفتم موسسه. شده بودم رابط دخترهایی که دوست داشتن با ستاره رابطه داشته باشن و باهاش کار کنن. ستاره گاهی یه مبلغی به حسابم می‌ریخت و می‌گفت به حساب بعضی از دخترها و خانم‌ها واریز کنم. منم نمی‌پرسیدم بابت چی. اما غالباً دخترایی بودن که وضع مالی‌شون خوب نبود. منم فکر می‌کردم خیریه‌ست. حالا خیریه هم نبود، هرچی بود من انجامش می‌دادم. گاهی هم که ستاره وقت نداشت، من با اون دخترا می‌رفتم خرید و می‌بردمشون که یه صفایی به سر و صورتشون بدن!
-همه اینا رو ستاره ازت می‌خواست؟
-آره!
-خب ادامه بده. بعدش؟
-تا اون موقع نمی‌دونستم گرایش سیاسیش چیه. اما کم‌کم فهمیدم با حکومت میونه خوبی نداره. منم از خداخواسته بیشتر جذبش شدم. راستش منم دل خوشی نداشتم از حکومت. خب اگه بخوام رک باشم، نه از اسلام خوشم می‌آد نه رژیم. دلیل خاصی هم براش ندارم، حال نمی‌کنم باهاشون؛ چون حس می‌کنم محدودم می‌کنن. ستاره هم که دید این طوریه، چندتا سفر کیش و شمال مهمونم کرد و بیشتر باهام صمیمی شد. حتی شکست‌های عشقی‌های قبلیم رو هم می‌دونست. توی اون سفر، با صراف آشنا شدم که همراهمون اومده بود. البته قبلاً هم دیده بودمش اما اونجا باهاش صمیمی شدم. صراف مرد جذابی بود... با من و چندنفر دیگه ای که همراهمون بودن حرف می‌زد و دائم برامون از کانالایی که علیه رژیم بودند برام مطلب می‌فرستاد. اون موقع خودم متوجه نبودم، اما الان که فکر می‌کنم، داشت ذهنم رو آروم‌آروم آماده می‌کرد.
-خب وقتی ذهنت آماده شد چکار کرد؟

 

 

#قسمت_156

-با هم چندتا مسافرت خارجی رفتیم. ترکیه، اردن، یکی دوبار هم امارات... .

ساکت شد. ساده‌ام اگه فکر کنم رفته بودن عشق و حال. پرسیدم:

-رفتید چکار؟

یکم مِن‌مِن کرد. پیش‌دستی کردم و گفتم:

-رفته بودید دوره ببینید، دوره‌هایی که با حمایت مستقیم صهیونیست‌ها هدایت می‌شدن تا شما رو تبدیل کنن به پرستو!

سرش رو انداخت پایین و گفت:

-درست می‌گین.

از صندلیم بلند شدم و گفتم: برای امروز کافیه. وقتی مرخص شدی منتظرم برام توضیح بدی دقیقاً توی دوره‌های ترکیه و اردن چی بهت گفتن.

می‌خواستم برم که صدام زد:

-آقا! ببخشید، آخرش چی می‌شه؟

-بستگی داره به نظر قاضی. ولی یادت باشه، کاری که شماها می‌کردین خیلی بدتر از کار یه خانه فساد یا حتی یه فرقه ضاله‌ست. توی همه کشورها، به شما می‌گن مجرم امنیتی!

 قبل این که دوباره بزنه زیر گریه رفتم بیرون و تکیه دادم به دیوار راهرو. واقعاً ذهنم خسته بود. این روزا، صدای قهقهه ستاره توی یه گوشم بود و صدای گریه دخترهای باندش توی گوش دیگه‌م. همه‌شون توجیه می‌کنن که کمبود محبت و امکانات اونا رو انداخته توی دام ستاره، نیازشون به محبت و معنویت. یکی نیست بگه این همه آدم هستن که نیاز به محبت دارن، نیاز به معنویت و امکانات مادی دارن، چرا اونا نیفتادن توی این دام. آدم عقل داره، خوب و بد رو می‌فهمه. خودِ تو، تو مگه نیاز به محبت نداشتی؟ تو هم مثل اونا دختر بودی دیگه. خیلی چیزها رو هم کم داشتی توی زندگیت. اما چرا عاقبت تو به خیر شد و اونا به این راه کشیده شدن؟ اصلاً من چرا دارم تو رو با اونا مقایسه می‌کنم؟ تو کجا، اونا کجا... .

منصور هم که کلاً لال شده انگار. دریغ از یه کلمه. حتی وقتی اسناد و مدارکی که ازش داشتیم رو بهش نشون دادم هم هیچ تغییری نکرد. فقط دیشب، وقتی بهش گفتم خانم منتظری جریان یوسف رو فهمیده و این مدت با ما همکاری می‌کرده، رنگش عوض شد. سرخ شد و پوزخند زد. بعد هم گفت:

-من می‌خوام اریحا رو ببینم!

همین یه جمله فقط. با شناختی که از منصور دارم، تا نخواد هیچی نمی‌گه. اما خودش بهم یه کد داد: اریحا. شاید بد نباشه یه ملاقات با هم داشته باشن... .
 ***

 

#قسمت_157
در را فشار می‌دهم و با صدای نخراشیده‌ای باز می‌شود. از باز شدن در قدیمی و زنگ‌زده زیرزمین، گرد و خاک در هوا پخش می‌شود. کلید چراغ کم‌نور زیرزمین را می‌زنم و در اثر غباری که در گلویم نشسته چندبار سرفه می‌کنم.
چشم آقاجون و عزیز را دور دیده ام که بلند شده‌ام. بعد از چند روز، تازه فهمیده‌ام اصلاً نمی‌توانم یک گوشه بخوابم؛ مخصوصا که درد دنده‌هایم با آن معجون گیاهی عزیز آرام گرفته؛ معجونی که هیچ داروی مسکن و ضدالتهابی به پایش نرسید! شاید هم کنجکاوی نسبت به گذشته‌ای که تمام نشده و در زندگی من ادامه پیدا کرده، من را به زیرزمین کشانده. زیرزمینی که تا من و ارمیا بچه بودیم، تابستان‌ها به هوای خنکش پناه می‌آوردیم و محل بازی‌های بی‌انتهای من و ارمیا بود؛ و قبل‌تر از آن، محل درس خواندن پدرم در تابستان‌ها و آزمایش‌های علمی‌اش. عمو صادق می‌گفت یک بار پدرم توانست یک تفنگ ساده و ابتدایی بسازد، اما موقع آزمایشش تیر دررفته و به دیوار سیمانی زیرزمین خورده و کمانه کرده. عمو صادق می‌گفت بخت با هردوشان یار بوده که قبل از اصابت تیر، پشت دیوار پناه گرفته اند و تیر آخرش بدنه فلزی یکی از کمدها را سوراخ کرده و آرام گرفته!
بوی نم و خاک زیرزمین را برداشته. الان دیگر فقط انباری‌ست، زمانی که من و ارمیا در آن بازی می‌کردیم این طور نبود. تمیز بود اما باز هم هر از گاهی یک سوسک یا مارمولک در آن پیدا می‌شد. ارمیا اصلاً از حشرات نمی‌ترسید، حتی یک بچه مارمولک را انداخته بود داخل بطری به عنوان حیوان خانگی‌اش! با این وجود هیچ وقت من را با سوسک‌ها و مارمولک‌هایی که می‌گرفت دست نینداخت. همیشه خیالم راحت بود که ارمیا مثل بقیه پسربچه‌ها نیست که از انداختن سوسک در دامن یک دختر و شنیدن صدای جیغ و گریه‌اش لذت ببرد!
از ترس حشرات زیرزمین، با احتیاط قدم برمی‌دارم. همیشه وقتی با دیدنشان جیغ می‌کشیدم می‌خندید و می‌گفت: "نترس، تو دهنش جا نمی‌شی، نمی‌تونه بخورتت!"
خیلی از اسباب‌بازی‌هایمان اینجاست. اسباب‌بازی‌هایی که در اصل متعلق به عموها و عمه‌ها بوده اند و بعد به من و ارمیا رسیدند؛ از جمله اسب سبزرنگ و چرخدار پدرم که همیشه من روی آن سوار می‌شدم و ارمیا طنابش را می‌کشید. روی اسب را یک لایه خاک گرفته است. کنارش هم یک کیسه پلاستیکی پر از اسباب‌بازی‌ست. دوست دارم مثل بچگی‌مان یکباره و بی‌ملاحظه کیسه را روی زمین خالی کنم و شیرجه بزنم وسط اسباب‌بازی‌ها، اما از ترس سوسک‌ یا مارمولکی که ممکن است داخل کیسه باشد، دست به آن نمی‌زنم.

 

#قسمت_158
در یک کمد چوبی قدیمی را با احتیاط باز می‌کنم. یک سوسک از مقابلم رد می‌شود و قبل از آن که عکس‌العملی نشان دهم، خودش را میان وسایل زیرزمین پنهان می‌کند. ارمیا راست می‌گفت، سوسک‌ها بی‌خطرند. ما آدم‌ها برای آن‌ها خطرناک‌تریم که از ما فرار می‌کنند!
داخل کمد، وسایل پدرم منتظرند تا خاک را از رویشان پاک کنم. همان قطعات الکترونیکی و اولین دست‌ساخته‌هایش. اولین بی‌سیمی که ساخت و بابتش از سپاه هشدار گرفت، همان تفنگ کذایی و حتی شوکر برقی‌ای که خودش ساخته بود و دور آن را با قوطی سرم عایق‌بندی کرده بود. عمو صادق می‌گفت آن روزی که پدرِ نوجوانم این شوکر را ساخت، برای امتحان کردنش یک دعوا با پسر همسایه راه انداخت. چقدر با این خاطره خندیدم. یوسفی که همیشه سربه زیر بوده و هیچ کدام از اهالی محل، صدای بلندش را نشنیده بودند، بی‌هوا رفته و با یک بنده خدایی از دوستانش یک دعوای کوچک راه انداخته و بعد ولتاژ ناچیز شوکر را روی آن بیچاره امتحان کرده، بعد هم برای این که کتک نخورد شوکر را از بالای دیوار به داخل خانه انداخته و خودش هم از روی دیوار پریده. عمو می‌گفت: وقتی یوسف از دیوار پایین پرید، اول از همه شوکر رو برداشت که ببینه چیزیش نشده باشه. وقتی مطمئن شد سالمه، ذوق کرد و گفت "عالیه، ضدضربه‌ست!"
این شوکر بعداً در جریان منافقین، یک بار که در درگیری گیر افتاده بودند هم به دادشان رسید. همان موقعی که شایع شده بود منافقین در مرکز شهر اصفهان با تیغِ موکت‌بُری سر پاسدارها و انقلابی‌ها را می‌بُرند. درباره جنایات منافقین در کرمانشاه و کردستان شنیده بودم، اما درباره اصفهان... نمی‌دانم!
شوکر را با دقت نگاه می‌کنم. پدر آن را دقیق و ظریف در قوطی سرم و چسب پهن پیچیده است. کلیدش را چندبار فشار می‌دهم، کار نمی‌کند. حتماً باطری‌اش تمام شده.
کنار کمد، انبوهی از مجلات علمی ایرانی و خارجی روی هم تلنبار شده اند. گویا پدر اشتراک همه را گرفته بوده تا خودش را با آخرین پیشرفت‌های علمی دنیا هماهنگ کند. یکی از مجله‌ها را برمی‌دارم و ورق می‌زنم. کاغذ کاهی‌ای در ابعاد آ.سه لای مجله است و تا خورده. کاغذ را باز می‌کنم. در حاشیه‌اش عبارت «بسم الله قاصم الجبارین» خودنمایی می‌کند؛ هرچند پدر آن را چندان بزرگ ننوشته است. روی کاغذ، طرحی از یک موشک است که چندان از آن سردرنمی‌آورم. فکر کنم یکی از طرح‌هایی باشد که همان ابتدای نوجوانی و قبل از پاسدار شدنش به سپاه داد. میان مجله‌ها پر است از این طرح‌ها و ایده‌هایی که احتمالاً باید تا الان اجرایی شده باشند؛ یا به دست خود پدر و یا به دست دوستانش. کاش خودش بود و برایم همه چیز را توضیح می‌داد، مثل پدر زینب.
پوتین‌های پدر را هم میان وسایل پیدا کرده‌ام. پوتین‌هایی که هنوز میان شیارشان سنگریزه‌های مناطق عملیاتی را حفظ کرده اند. جزوات دانشگاهی‌اش را یکی‌یکی ورق می‌زنم. کاغذهایشان کم‌کم پوسیده شده و دارند زرد می‌شوند. فکر نمی‌کردم عزیز این‌ها را اینجا نگه داشته باشد. عزیز از لباس پاسداری پدر مانند یک گنج در اتاقش مراقبت می‌کند، آن وقت این جزوه‌ها و مجلات را گذاشته در این زیرزمین که خاک بخورند!

 

#قسمت_159

می‌خواهم در کمد را ببندم که میخ‌های از جا در‌آمده تخته کف کمد توجهم را جلب می‌کند. انگار که قبلا یک نفر آن‌ها را از جا درآورده باشد. به خودم جرأت می‌دهم و بدون ترس از سوسک و مارمولک، با فشار دست تخته را کمی بلند می‌کنم. رنگ آبیِ کدر یک مقوا توجهم را جلب می‌کند. نمی‌دانم چقدر تا بازگشت عزیز و آقاجون از خرید وقت دارم اما کنجکاوی اجازه نمی‌دهد از زیرزمین بروم. در نتیجه، با وجود ترس از حشرات موذی زیرزمین، کیسه وسایل پدر را که داخل کمد گذاشته اند با احتیاط برمی‌دارم و روی صندلی فلزی و کهنه کنار کمد می‌گذارم. با نوک انگشت باز هم به تخته فشار می‌آورم تا بلندش کنم و موفق می‌شوم. زیر تخته، پر است از جزوه‌ها و کتاب‌های قدیمی که فکر کنم مربوط به دهه پنجاه و شصت باشند. تعجب کرده ام؛ چون آقاجون تعداد زیادی از کتاب‌های آن زمان را دارد و آن‌ها را در کتابخانه اش نگه داشته. کتاب‌های شهید مطهری، دکتر شریعتی، شهید دستغیب، آیه‌الله طالقانی و سایر علمای آن زمان. اگر این کتاب‌ها مال آقاجون باشند، الان جایشان در کتابخانه است نه اینجا. یکی از جزوه‌ها را برمی‌دارم و عنوانش را می‌خوانم: فشنگ‌شناسی؛ تهیه از: سازمان مجاهدین خلق ایران.
همه بدنم تیر می‌کشد با خواندن این اسم. پدر را با مجاهدین خلق چه‌کار؟ این نمی‌تواند مال پدرم باشد و ذهنم ناخودآگاه به سمت منصور می‌رود... جزوه را با احتیاط باز می‌کنم. از دست زدن به کاغذهای پوسیده و زرد شده‌اش احساس چندش‌آوری دارم. در صفحه اول با خودکار نوشته شده: تذکر، به کلیه برادران محترم یادآوری می‌شود در حین و نگهداری این جزوه تمام نکات امنیتی را به طور کامل رعایت فرمایید...
یک عنکبوت از روی کتاب‌ها رد می‌شود و از دیواره کمد بالا می‌رود. چه عنکبوت بدترکیب و بزرگی! یک چشمم به عنکبوت است و یک چشمم به جزوه. فرق است بین آدمی که یکی دو کتاب سازمان منافقین را از سر کنجکاوی خوانده باشد، با کسی که جزوه آموزشی امنیتی منافقین را گرفته باشد. این یعنی صاحب این جزوه، یکی از اعضای ثابت و احتمالاً عملیاتی سازمان منافقین است. تمام اتهامات به سمت منصور روانه می‌شوند. چطور می‌شود کسی که با پدرم جبهه می‌رفته، تمام وقت عضو سازمان منافقین بوده باشد؟
جزوه را کناری می‌گذارم و کتاب‌ها را از نظر می‌گذرانم: «متدولوژی(شناخت)»، «راه انبیا، راه بشر(محمد حنیف‌نژاد)»، «اقتصاد به زبان ساده(محمود عسگری‌زاده)»، «راه طی شده(مهدی بازرگان)» و...
این اسم‌ها برایم آشنا هستند؛ نام اکثر نظریه‌پردازان تفکر سازمان منافقین. تفکراتشان آن زمان برای جوان‌ها جذاب بوده اما حالا دیگر هیچ کجای دنیا خریداری ندارد و خیلی وقت است تفکر مارکسیسم و کمونیسم اعتبارشان را از دست داده اند. روی «راه طی شده» متوقف می‌شوم. این کتاب را دو، سه سال پیش خواندم. آقاجون هم یک نسخه‌اش را دارد؛ اما تا زمانی که تمام کتاب‌های شهید مطهری قفسه‌اش را نخواندم، اجازه نداد «راه طی شده» را بردارم. می‌گفت باید اول فکر کردن و نقد را یاد بگیری؛ و بعد از مطالعه «راه طی شده» فهمیدم منظور آقاجون چی بود. «راه طی شده» حرف‌های قشنگی درباره خدا می‌زد؛ اما حاضر نبود از زاویه بالاتر به دنیا نگاه کند. همه چیز را با دیدگاه حس و تجربه می‌دید و باعث می‌شد آخر کارش به بن‌بست برسد. کسی که تفکر نقاد نداشته باشد، با حرف‌های قشنگ راحت به دام می‌افتد. و خدا شهید مطهری را رحمت کند که اندیشیدن را یاد می‌داد نه اندیشه‌ها را.

 

#قسمت_160

نگاهی به صفحه اول کتاب می‌اندازم تا شاید اسم صاحبش را صفحه اولش ببینم؛ اما چیزی دستگیرم نمی‌شود. کتاب را یک دور سریع تَوَرُّق می‌کنم و همزمان، چند برگه کاغذ کاهی از میانش روی زمین می‌افتد.
کاغذها را برمی‌دارم. گذر زمان، کاغذها را نازک کرده و نوشته‌های خودکار را کمرنگ. دست‌خط منصور را می‌شناسم. پس حتماً کتاب‌ها مال اوست. سعی می‌کنم نوشته‌های کاغذ را که با عجله نوشته شده بخوانم: محمدحسین شهریاری، فعال در مسجد محل، رزمنده و طرفدار حزب جمهوری اسلامی. قد متوسط، لاغر، حدودا هجده ساله، ریش کم‌پشت مشکی، چشمان درشت و برجسته...
محمدحسین شهریاری که عموی زینب است! مشخصات و آدرس و ساعت رفت و آمدش چه ربطی به منصور دارد؟ به خواندن ادامه می‌دهم و با خواندن هر کلمه بر حیرتم افزوده می‌شود. نام مادرم طیبه و کتاب‌فروش محله و امام جماعت مسجد و چند زن و مرد دیگر که نمی‌شناسمشان داخل برگه نوشته شده، همراه مشخصات ظاهری و آدرس خانه و محل کار و ساعت‌های رفت و آمد. همه افرادی که اسمشان نوشته شده، در یک چیز مشترکند: حزب‌اللهی بودن! همه یا ریش داشته اند، یا چادری بوده‌اند، یا فعال در مسجدند، یا بسیجی و پاسدارند و یا صرفاً طرفدار امام خمینی(ره) و حزب جمهوری اسلامی بوده‌اند! ذهنم می‌رود به سمت ترورهای دهه شصت. برای کسی مثل من که آن زمان را ندیده و فقط برایش تعریف کرده‌اند، مفهوم لیست ترور شاید کمی دور از ذهن به نظر برسد، اما حالا دارم یک لیست ترور واقعی را مقابل خودم می‌بینم. لیست تروری که حتماً هیچ وقت به دست مافوق منصور نرسیده؛ وگرنه نه من به دنیا می‌آمدم و نه شهید محمدحسین شهریاری در عملیات بیت‌‌المقدس مفقودالاثر می‌شد!
به کمد تکیه می‌دهم و نگاهم روی عنکبوتی قهوه‌ای که با پاهای درازش تندتند روی کتاب‌ها راه می‌رود می‌ماند. چطور می‌شود منصور سال‌ها عضو سازمان مجاهدین بوده باشد و با آن‌ها همکاری کند، اما هیچ‌کس نفهمد و بو نبرد؟ اصلاً منصور چطور دلش آمده آمار هم‌محله‌ای‌ها و دوستانش را به منافقین بدهد تا ترورشان کند؟ باورم نمی‌شود، یک آدم چقدر می‌تواند خائن باشد؟ حالم از این که زیر دست چنین آدمی بزرگ شده‌ام به هم می‌خورد. یعنی عمو صادق ماجرا را می‌داند؟
دستم به طرف همراهم می‌رود تا با عمو تماس بگیرم، اما همراه در جیبم می‌لرزد و زنگ می‌خورد. شماره صفر روی همراهم افتاده و باید لیلا باشد. جواب می‌دهم. لیلا احوال‌پرسی می‌کند و می‌گوید:
-ببینم، می‌تونی تا نیم ساعت دیگه بیای پارک نزدیک خونه‌تون؟
-چی شده؟
-بیا تا بهت بگم.
-باشه...
-منتظرتم.
و قطع می‌کند. خوب شد خودش زنگ زد. باید ماجرای این کتاب‌ها را بهشان بگویم. یکی دوتا از کتاب‌ها را همراه لیست‌های ترور برمی‌دارم و از زیرزمین بیرون می‌زنم.

 

#قسمت_161

همان لحظه، در با کلید باز می‌شود و آقاجون و عزیز سرمی‌رسند. کتاب‌ها را زیر لباسم پنهان می‌کنم. عزیز می‌گوید:
-دختر تو چرا از جات بلند شدی؟
-خوبم عزیز. می‌تونم راه برم!
-حتماً باید یه بلایی سرت بیاد که نتونی راه بری تا بری بخوابی؟
آقاجون خریدها را داخل خانه می‌برد و می‌گوید:
-ولش کن حاج خانم. آدم یه گوشه بخوابه دلش می‌پوسه.
به اتاقم می‌روم تا برای قرار با لیلا آماده شوم. درحال بستن گیره روسری‌ام هستم که عزیز می‌پرسد:
-کجا می‌ری با این حالِت؟
مِن‌مِن می‌کنم و می‌گویم:
-یه دوستام گفته باید برم ببینمش. یه کار مهم باهام داره.
-نمی‌شه اون بیاد اینجا؟ نمی‌دونه تو نباید این‌ور اون‌ور بری؟
عزیز را درآغوش می‌گیرم و می‌بوسم. سرم را چندلحظه روی شانه‌اش می‌گذارم و چشمانم را می‌بندم. سر گذاشتن روی شانه عزیز از هرکاری لذت‌بخش‌تر است. بچه که بودم، عزیز صبح‌ها می‌آمد خانه‌مان و من را که تک و تنها در خانه خواب بودم بغل می‌کرد که ببرد خانه خودشان. بهترین بخش خوابم هم خواب سبکی بود که در آغوش عزیز و درحالی که سرم روی شانه‌اش بود می‌رفتم.
عزیز می‌فهمد باید حتماً بروم و راضی می‌شود.
-پس خیلی مواظب باش.
چادرم را از جالباسی برمی‌دارم و درحالی که به حیاط می‌روم، آن را روی سرم می‌اندازم:
-چشم. حواسم هست عزیز.
قدم تند می‌کنم به سمت پارک و روی یکی از نیمکت‌ها می‌نشینم. بعد از چند دقیقه لیلا می‌رسد و می‌گوید همراهش سوار یک ون سبزرنگ شوم، مثل همان ونی که شب شام غریبان سوارش شدیم. لیلا همراهم را می‌گیرد و باتری‌اش را درمی‌آورد. دیگر عادت کرده‌ام به این حساسیت‌ها و ملاحظات امنیتی.
این بار ون راه می‌افتد و وقتی از لیلا درباره مقصد می‌پرسم، جواب سربالا می‌دهد. تقریبا نیم‌ساعت در راهیم تا در حیاط یک خانه از ون پیاده می‌شویم؛ فکر کنم از همان خانه‌هایی باشد که لیلا و همکارانش به آن‌‌ها می‌گویند خانه امن.
قبل از ورود، خانمی بازرسی بدنی‌ام می‌کند، کیفم را می‌گیرد و وارد می‌شویم. از پله‌ها بالا می‌رویم و لیلا در راه می‌گوید:
-کارشناس پرونده قبول کرد منصور و ستاره رو برای چند دقیقه ببینی!
سر جایم می‌ایستم و خشکم می‌زند. اصلاً آمادگی‌اش را نداشتم. نمی‌دانم چه بگویم. چه حسی باید داشته باشم؟ نمی‌دانم. اما هرچه باشد، این فرصت بعید است دیگر پیش بیاید. باید همین الان هرچه می‌خواهم را از خودشان بپرسم. لیلا برمی‌گردد و پشت سرش را نگاه می‌کند:
-پس چرا وایسادی؟ بیا دیگه!
به یک سالن می‌رسیم و مرصاد را می‌بینم که با تکیه بر عصا و پای آتل‌بندی شده منتظرمان ایستاده است. با دیدنش، داغ ارمیا برایم تازه می‌شود و چهره در هم می‌کشم.

 

#قسمت_162

زیر لب سلام می‌کند و می‌گوید:
-با این که هردونفرشون ممنوع‌الملاقات بودن، اما فکر کردم بهتره یه ملاقات چنددقیقه‌ای باهاشون داشته باشید. حتماً خودتون می‌دونید از این ماجرا کسی نباید چیزی بدونه.
-بله.
کنار مرصاد، دو در ضدصدا هست که یکی از درها باز می‌شود و لیلا به من می‌گوید وارد شوم، اما کسی دنبالم نمی‌آید. در پشت سرم بسته می‌شود و مقابلم، ستاره را می‌بینم که روی یک تخت دراز کشیده است و ساعدش را روی پیشانی گذاشته. نفرت در جانم شعله می‌کشد و نفس عمیقی می‌کشم تا آرام باشم و بتوانم فکر کنم. ستاره ساعدش را از پیشانی برمی‌دارد و نیم‌نگاهی به من می‌اندازد. بعد با حالت تحقیرآمیزی می‌گوید:
-به به! منتظر بودم بیای. از کِی اطلاعاتی شدی که من نفهمیدم؟
جوابش را نمی‌دهم. مطمئنم الان دارد به خودش لعنت می‌فرستد که چرا در همان عراق من را نکُشت. می‌گویم:
-مامان و بابام رو تو کُشتی، نه؟
صدای قهقهه چندش‌آورش بلند می‌شود:
-آره من کشتم! خب که چی؟
-چرا؟
-چون باید می‌مُردن. همه شما مسلمونا باید بمیرید. دیدی که، ارمیا و رفیقشم با دستور من کشته شدن. تو هم باید بری قبر خودتو بکنی. خودت و رفیقای سپاهیت همه‌تون ول معطلید. دیر یا زود، همه‌تون رو می‌کشیم.
می‌دانم این‌ها را می‌گوید که اعصابم را بهم بریزد. فرصت کمی دارم، باید مدیریتش کنم و سوالم را بپرسم:
-بین تو و بابای من چی بوده؟
از خشم سر جایش می‌نشیند و به طرفم خیز برمی‌دارد. ناآرام اما عمیق نفس می‌کشد و می‌گوید:
-چیزی نبود! یوسف عددی نبود که بین ما دوتا بخواد چیزی باشه. یوسف فقط یه احمق بود که با خریتش خودش و زنشو به کشتن داد!
با این طور حرف زدنش می‌خواهد به زخمم نمک بپاشد، اما کلمات انقدر لرزان و آشفته از دندان‌های به هم قفل شده‌اش خارج می‌شوند که حتم دارم خودش هم از یادآوری ماجرایی که با پدرم داشته می‌سوزد. صدایم را بالا می‌برم:
-درست حرف بزن!
ناگاه به طرفم می‌جهد و دستش را بالا می‌برد تا بزندم. همزمان با اولین حرکتش، صدای باز شدن در را از پشت سرم می‌شنوم و قدم‌های تند دونفر را که حتماً آمده اند جلوی ستاره را بگیرند. پاهایم را روی زمین می‌فشارم و محکم سرجایم می‌ایستم، و تنها با یک دست به کسانی که پشت سرم هستند علامت ایست می‌دهم تا جلو نیایند. ستاره به من رسیده است اما دستش در هوا مانده؛ شاید چون با تمام خشم و جسارتی که از خودم سراغ دارم به چشمانش خیره شده‌ام. خدا شاهد است تمام مدتی که ستاره را به عنوان مادرم می‌شناختم، یک بار هم صدایم را برایش بلند نکردم و حتی در چشمانش خیره نشدم. اما حالا ستاره قاتل مادرم است و از آن بدتر، دشمن خونی کشورم.
ستاره تندتند نفس می‌کشد. بلند می‌گویم:
-چیه؟ بزن دیگه! حق داری، منم جای تو بودم از این که بعد این همه سال لو برم حسابی می‌سوختم.
صدای مردی از پشت سرم می‌آید که:
-ممکنه بهتون آسیب بزنه خانم.
برنمی‌گردم که پشت سرم را نگاه کنم، اما می‌گویم:
-بذار بزنه ببینم چکار می‌خواد بکنه؟ می‌خواد منم مثل مامان و بابام بکشه؟

 

#قسمت_163

ستاره دستش را پایین می‌آورد. صورتش سرخ شده اما حالت تهاجمی چند لحظه قبل را ندارد. می‌گویم: هرچی رشته بودی پنبه شد، نه؟ دیگه لازم نیست بگی چرا بابام رو شهید کردی. خودم فهمیدم. دم بابا یوسفم گرم که یکی مثل تو رو چزوند.
ناگاه از اعماق جانش جیغ می‌کشد: کثافتا... عوضیا... لعنتیا...
رویم را از ستاره و حال زارش برمی‌گردانم. دوست دارم روی زمین بنشینم و بلند گریه کنم، اما وقت شکستن نیست. دیگر با ستاره کاری ندارم، همانطور که او هم حواسش به من نیست و روی تخت نشسته و زار می‌زند. دیدن حال ستاره بهمم ریخته است. قبلاً عاشقانه دوستش داشتم. اصلاً اگر خودم را وارد این ماجرا کردم بخاطر او بود، اما تمام این مدت، از من متنفر بوده است. با حالی خراب از اتاق بیرون می‌آیم و لیلا را می‌بینم که با نگرانی نگاهم می‌کند. هیچ نمی‌گویم تا خودش به حرف بیاید: حالت خوبه؟ می‌خوای برسونمت خونه؟
-نه. گفته بودی قراره عمو منصور رو هم ببینم.
-اگه الان حالت خوب نیست بذاریم برای یه دفعه دیگه.
-خوبم.
مرصاد از اتاق کناری بیرون می‌آید و به من و لیلا می‌گوید: خیلی خب، بریم.
نفس عمیقی می‌کشم تا خون دوباره در رگ‌هایم به جریان بیفتد و بتوانم سوالاتی که از منصور دارم را در ذهنم حلاجی کنم.
یک طبقه بالاتر می‌رویم و دوباره دری مانند در اتاق ستاره. قبل از این که وارد اتاق شویم، به لیلا می‌گویم: امروز توی زیرزمین خونه‌مون چندتا جزوه و کتاب از سازمان منافقین پیدا کردم. نمی‌دونم مال کیه، اما حدس می‌زنم مال عمو منصور باشه.
لیلا اخم می‌کند و می‌پرسد: چطور؟
-بین کتابا چندتا برگه بود که خط منصور توش بود. توی کیفمه که دم در تحویل گرفتین.
مرصاد به مامور کنار دستش می‌گوید کیفم را بیاورند و رو به من می‌کند: می‌تونید درباره اون برگه‌ها هم ازش بپرسید!
ماموری کیفم را تحویلم می‌دهد. کتاب‌ها را از کیف درمی‌آورم و به لیلا می‌دهم. مرصاد می‌گوید: راستش درخواست خود منصور بود که شما رو ببینه.
در این فکرم که چرا منصور باید بخواهد من را ببیند که در باز می‌شود و باز هم تنها وارد اتاق می‌شوم. منصور پشت میزی نشسته است و با شنیدن صدای باز شدن در، سرش را بالا می‌آورد. چند ثانیه فقط نگاهش می‌کنم. از دیدن منصور بیشتر منزجر می‌شوم، چون منصور عضوی از خانواده بود. از ما بود، خیانت کرد. ستاره اگر قاتل است، دشمنش را کشته اما منصور برادرش را. منصور لب باز می‌کند: راسته که تو باهاشون همکاری کردی؟
جواب نمی‌دهم. منتظرم اثری از شرمندگی و خجالت در چهره‌اش ببینم، اما دریغ! نفس می‌گیرم و می‌گویم: من شما رو طور دیگه‌ای می‌شناختم...
پوزخند می‌زند: حالا درست شناختی!
-تو هم جریان ترور پدر و مادرم رو می‌دونستی؟

 

 

#قسمت_164

می‌خندد و سرش را به چپ و راست تکان می‌دهد:
-معلومه! وقتی ستاره بدونه، یعنی منم می‌دونم.
وقتی منصور آرام است، یعنی من هم باید آرام باشم وگرنه می‌بازم. می‌گویم:
-یوسف برادرت نبود؟
به صندلی تکیه می‌زند و با پررویی تمام می‌گوید:
-یه چیزایی هست که از برادری هم مهم‌تره.
وسط حرفش می‌پرم:
-مثلا سازمان مجاهدین خلق؟
منصور یکه می‌خورد و نمی‌تواند تعجبش را پنهان کند. نوبت من است که پوزخند بزنم:
-همین امروز توی یکی از کمدای زیرزمین پیداشون کردم. کتابا و جزوه‌هات رو، همراه لیست‌های تروری که پر کرده بودی. اسم مادر و داییم هم اونجا بود.
لبش را می‌گزد و به دستانش خیره می‌شود. ادامه می‌دهم:
-واقعا انتظار نداشتم یه آدم انقدر نامرد باشه.
لبخندی کج روی لبانش می‌نشیند و می‌گوید:
-می‌تونی بگی نامرد، خائن، جاسوس، منافق، هرچی دلت می‌خواد. آره! من عضو مجاهدین خلق بودم. یوسف و طیبه رو من و ستاره کُشتیم، همراه همه اون بدبختایی که توی اون اتوبوس بودن. الانم پشیمون نیستم. خب هر جاسوسی یه تاریخ مصرف داره. تاریخ مصرف منم تموم شده. مهم اینه که مثل من، هنوز خیلی‌ها هستن که پاشونو روی گلوی رژیم ایران فشار بدن!
حجم نامردی و خیانت منصور خیلی بیشتر از ستاره است، انقدر که چند لحظه نفسم را در سینه حبس کند. بعد از چند لحظه می‌گویم:
-تاریخ مصرف اونام زود تموم می‌شه.
قهقهه می‌زند و می‌گوید:
-هنوز خیلی کوچیک‌تر از اونی که این چیزا رو بفهمی.
-شاید. اما اینو می‌فهمم که الان اسرائیله که داره گلوش فشرده می‌شه، نه جمهوری اسلامی.
باز هم می‌خندد. می‌گویم:
-چرا می‌خواستی منو ببینی؟
-می‌خواستم باهات حرف بزنم. نه این که عذاب وجدان داشته باشم، اما حالا که از خودت عرضه نشون دادی، فکر کردم حقت باشه یه چیزایی رو بدونی. راستش با این که ازت متنفرم اما از جربزه‌ت خوشم اومد. عین یوسفی.
با ناخنم روی میز ضرب می‌گیرم و منتظر نگاهش می‌کنم. ادامه می‌دهد:
-ستاره عضو سازمان نبود، اما بی‌ارتباط با بچه‌های سازمانم نبود. همون اولی که ستاره برای یوسف تور پهن کرد، همدیگه رو می‌شناختیم. قرار بود بعد این که یوسف تخلیه اطلاعاتی شد، کله‌پاش کنیم و با هم ازدواج کنیم. اما خب، یوسف یه‌دندگی کرد و نشد. در نتیجه حذفش کردیم.
به همین راحتی؟ حدود بیست نفر آدم بی‌گناه را کشته است و با آرامش تمام به چشمانم خیره شده و می‌گوید حذفش کردیم! خیلی دوست دارم همین الان بلند شوم و دست پیچ خورده ام را در دهان منصور خورد کنم اما می‌پرسم:
-الان اینا رو می‌گی به ضررت نیست؟
شانه بالا می‌اندازد:
-این حرف‌ها بیست-سی سال پیشه. پرونده‌های این ماجرا مختومه شدن، دوباره باز شدنشون هم فرقی برای من نداره. گفتم که، تاریخ مصرف من گذشته.
-یعنی الان می‌خوای حرف بزنی و همه چیز رو بهشون بگی؟
با حالت خاصی نگاهم می‌کند، نگاهی که هیچ‌وقت از منصور ندیده بودم. نفرتی توام با تحسین، و شاید کینه‌ای قدیمی. بعد از چند ثانیه می‌گوید:
-تا قبل این که بفهمم تو هم با اونا همکاری می‌کردی، مطمئن بودم نباید چیزی بگم. اما وقتی فهمیدم تربیت ستاره جواب نداده، به این فکر افتادم که توی تصمیمم تجدید نظر کنم.
-چطور؟
-باورم نمی‌شد توی خونه خودم نفوذی داشتم!
-منم باورم نمی‌شد!
باز هم قاه‌قاه می‌خندد. ساکت نگاهش می‌کنم؛ هنوز باورم نشده چنین آدمی با این عناد و دشمنی، بخواهد با اطلاعات ایران همکاری کند. می‌گویم:
-ببینم، برای چی اون لیست‌های ترور رو ندادی به مافوقت؟

 

 

#قسمت_165
-چون از سازمان اومدم بیرون!
بعد از چند لحظه مکث، چشمانش را تنگ می‌کند و می‌گوید:
-ببین، من اگه عضو سازمان شدم فقط برای اون بازه زمانی بود. اگه بیرون نمی‌اومدم، الان داشتم با عقاید گندیده خودم توی کمپ اشرف و تیرانا می‌پوسیدم.
خیلی احمقانه است که یک نفر خودش هم بداند عاقبتش چیست اما باز هم باز هم به کارش ادامه دهد! می‌پرسم:
-خب الانم که دستگیر شدی و به قول خودت تاریخ مصرفت تموم شده! چه فرقی کرد؟
-من اگه دستگیرم نمی‌شدم و فرار می‌کردم، سوخت رفتنم مساوی بود با تموم شدنم. دنیا همینه. اما چیزی که مهمه، اینه که من توی مجاهدین خلق ابدا نمی‌تونستم این ضربه‌هایی که تا الان به ایران زدم رو بزنم.
-یعنی فقط می‌خواستی به جمهوری اسلامی ضربه بزنی؟ همین؟
شانه بالا می‌اندازد و می‌خندد:
-آره، همین.
نوبت من است که به حماقتش بخندم. مشکل یک نفر با جمهوری اسلامی چه می‌تواند باشد؟ نمی‌دانم. وقت پرسیدن سوال دیگری‌ست که ذهنم را درگیر کرده:
-ببینم، شماها که انقدر از پدر و مادرم کینه داشتین چرا من رو نگه داشتید؟
می‌گوید:
-ستاره می‌خواست انتقامش رو کامل کنه. می‌خواست تو بشی همون چیزی که از یوسف انتظار داشت و نشد. البته، شرایط خانواده هم بی‌اثر نبود.
باورم نمی‌شود تمام این مدت، هدف ستاره فقط انتقام بوده. یعنی تمام لحظاتی که مادر صدایش می‌زدم او داشته خودش را برای یک انتقام آماده می‌کرده؟ شک ندارم به ثمر ننشستن تلاش ستاره، حاصل دعای مادرم است. مادری که بی‌آن‌که بفهمم، برایم مادری کرده است.
دیگر تحمل نشستن مقابل چنین آدمی را ندارم. جوابم را هم که گرفته‌ام. بلند می‌شوم و قبل از این که از اتاق بیرون بروم، منصور می‌گوید:
-یادت باشه، توی این دعوا اگه بخوای طرف کسی رو بگیری تهش عاقبتت بهتر از من نمی‌شه. من و یوسف مقابل هم بودیم، توی دوتا خط فکری، الان اون مُرده و منم به همین زودیا می‌میرم. هردومون عمرمونو توی چیزی که فکر کردیم درسته گذاشتیم و براش تموم شدیم. اما من بهت پیشنهاد می‌دم تو فکر زندگی خودت باشی، طرفداری از این‌ور یا اون‌ور به دردت نمی‌خوره. مثل اکثر مردم باش، بی‌طرف و آزاد.
تلخندی می‌زنم و می‌گویم:
-می‌دونی چرا اینو بهم می‌گی؟ چون خودتم مطمئنی آدم بی‌طرف وجود نداره. یا حق، یا باطل. حالت سوم وجود نداره! درضمن، اونی که تموم شده تویی، نه بابای من. بالاخره موقع مرگ درکش می‌کنی!

 

 

#قسمت_166

***
دوم شخص مفرد
مطمئن بودم یه شوک روانی می‌تونه ستاره رو به حرف بیاره؛ و واقعا هم همینطور شد. ستاره با دیدن خانم منتظری فهمید تمام سرمایه‌گذاریش توی این سال‌ها بی‌اثر بوده و هدر رفته؛ و واقعا داغون شد. یه جورایی مقاومتش شکست. گفتم کاری به کارش نداشته باشن تا گریه‌هاش رو بکنه، و می‌دونستم بعد از اون دیگه مثل قبل رفتار نمی‌کنه و خیلی راحت‌تر حرف می‌زنه.
درباره منصور هم، آدم پیچیده‌‌ایه، قرار شد ابالفضل که از من کارکشته‌تره ازش بازجویی کنه. شبکه ستاره و منصور از هم متلاشی شده بود همه اعضا بازجویی شدن. جالبه که ستاره توی یکی از بازجویی‌هاش گفت: برام مهم نبود دخترها جذب شبکه‌م بشن و برام کار کنن. فقط می‌خواستم دیگه مسلمون نباشن. همین کافی بود.
خیلی روی این جمله‌ش فکر کردم. این که فقط خواسته فکر زن‌ها و دخترای ایرانی رو خراب کنه، چون می‌دونسته اگه اون‌ها خراب بشن، یه جامعه خراب می‌شه. الان که فکرشو می‌کنم، پاشنه آشیل هر جامعه‌ای زن‌های اون جامعه‌اند. ظاهرا تاثیرگذاری کمی دارن، اما در واقع زن‌ها هستن که دارن جامعه رو اداره می‌کنن و نبض جامعه دستشونه. برای همینه که دشمن راه نفوذش رو از بین زن‌ها باز می‌کنه. خراب شدن یه مرد، هیچ وقت به اندازه خراب شدن یه زن به جامعه ضربه نمی‌زنه. این یه مسئله‌ایه که خود زن‌ها باید حلش کنن. امثال من نهایتا بتونیم باندهایی مثل باند ستاره رو دستگیر کنیم، اما تا وقتی خود زن‌ها نخوان، ریشه امثال ستاره زده نمی‌شه.
اما یه سوال دیگه هست که هنوز گوشه چشمم چشمک می‌زنه؛ اونم ماجرای منصور و تصادف اتوبوسه. چطوریه که منصور تونسته این همه وقت، ارتباطش با سازمان منافقین رو پنهان کنه و کسی نفهمه؟ بیشتر سرشاخه‌ها و خونه‌های تیمی منافقین توی دهه شصت دستگیر و بازجویی شدن، اما کسی به اسم منصور نرسیده! اصلا منصور با کی همکاری کرده برای دستکاری اتوبوس؟
باید برم قاضی پرونده اتوبوس رو پیدا کنم و ببینمش...
***

 

 

#قسمت_167
تمام شب را به منصور و ستاره فکر کردم و این که چطور توانسته‌اند اتوبوس پدر و مادرم را دستکاری کنند. هرطور فکر کردم، دیدم محال است در همان دهه شصت، سپاه در بازجویی‌ها و تحقیقاتش به نام منصور نرسیده باشد. انقدر ذهنم را زیر و رو کردم تا یکی از آشناهای ستاره را در ایران پیدا کنم، و آخرش به یونس رسیدم. یونس تنها دوست ستاره است که هنوز در ایران است و دستگیر نشده؛ دوست قدیمی ستاره و حانان. و حالا هم دارم پرسان‌پرسان و با فشار آوردن به حافظه‌ام، دنبال باشگاه قدیمی‌اش می‌گردم که امیدوارم هنوز همانجا باشد.
آخر کوچه، بنرهای بزرگ باشگاه را می‌بینم. باشگاه رزمی پسرانه ای که یک در باریک دارد و پله می‌خورد به سمت پایین. وقتی من اینجا می‌آمدم، این همه بنر دور و برِ در باشگاه نبود. در را تازه رنگ کرده اند و یک تابلوی نئون هم بالای در زده اند. در آستانه در می‌ایستم و پایین را نگاه می‌کنم. صدای فریاد مربی هنرجویان شنیده می‌شود و پیداست که تمرین دارند. با تردید از پله‌ها پایین می‌روم و به در سالن می‌رسم. بوی عرق و ابرهای تاتمی‌ها زیر بینی‌ام می‌زند و چهره در هم می‌کشم. یاد همان روزی می‌افتم که اولین بار با ستاره آمدم. خاطرات ارمیا برایم زنده می‌شود و لب می‌گزم. صدای مردی من را به خودم می‌آورد: ببخشید خانم، با کی کار داشتید؟
خودم را جمع و جور می‌کنم و می‌گویم:
-با یه آقایی به اسم یونس. می‌شناسیدشون؟
چهره مرد درهم می‌رود و بعد از چند لحظه فکر کردن می‌گوید:
-آقا یونس رو می‌گید که صاحب اینجان؟
خوشحال می‌شوم که هنوز هست و می‌شود پیدایش کرد. تایید می‌کنم و مرد جواب می‌دهد:
-شما چکارشون دارید؟
-یکی از شاگردای قدیمشونم.
مرد چشمانش را ریز می‌کند و می‌پرسد:
-شما شاگردشون بودید؟
حوصله سیم‌جیم‌هایش را ندارم. می‌گویم:
-بله. می‌شه بگید کجان؟
با تعجب ابرو بالا می‌دهد و بعد می‌گوید:
-رفتن جایی، یه ربع دیگه می‌آن.
روی نیمکت‌های گوشه سالن می‌نشینم و منتظر می‌شوم.

 

 

#قسمت_168
هوا دم دارد، مثل همان وقت‌هایی که با ارمیا تمرین می‌کردیم. تمام پسربچه‌ها را ارمیا می‌بینم. چقدر جایش خالی‌ست. چقدر دلم برایش تنگ شده است، بیشتر از تمام سال‌هایی که آلمان بود و از هم دور بودیم. پیامرسانم را باز می‌کنم و سراغ پیام‌های ارمیا می‌روم. آخرین زمان آنلاین شدنش مربوط به ماه قبل است. به صفحه گوشی چشم می‌دوزم؛ انگار منتظرم آنلاین شود و پیام بدهد. برایش می‌نویسم: سلام بی‌معرفت. جات خالی، اومدم باشگاه یونس.
پیام فقط یک تیک می‌خورد و می‌دانم این تیک هیچ‌وقت دوتا نمی‌شود. دوباره می‌نویسم: دلم برات خیلی تنگ شده.
وقتی به خودم می‌آیم که قطره اشکی روی صفحه گوشی می‌بینم. اشک را از صورتم پاک می‌کنم و مرد را می‌بینم که با پیرمردی صحبت می‌کند:
-یه خانمی اومده می‌گه با شما کار داره!
-نگفت چکار داره؟
-نه. گفت از شاگردای قدیمتونه. اونجا نشسته.
پیرمرد به طرفم برمی‌گردد و عمویونس را می‌بینم که موهایش سپید شده و صورتش چروک برداشته. ازجا بلند می‌شوم. مطمئن نیستم من را به خاطر بیاورد. حالا دیگر به من رسیده است. حس می‌کنم از دیدنم تعجب کرده اما تعجبش را پنهان می‌کند و می‌پرسد:
-سلام خانم. با من کار داشتید؟
دوست ندارم بگویم اریحا هستم؛ چون دیگر اریحا نیستم بلکه ریحانه‌ام. می‌گویم:
-دخترعمه ارمیام.
با دقت به صورتم خیره می‌شود. این نگاهش را دوست ندارم. سر به زیر می‌اندازم و یونس بالاخره من را می‌شناسد:
-اریحا! چقدر بزرگ شدی!
به سردی می‌گویم:
-شما هم جاافتاده‌تر شدید.
بلند می‌خندد:
-یاد اون روزا بخیر. خیلی وقته ازتون خبر ندارم. مامان و بابا خوبن؟ حانان چطوره؟ شنیدم رفتن آلمان. راستی ارمیا خوبه؟ حتما اونم مردی شده برای خودش!
تلخ می‌خندم. ارمیا مردی شده بود برای خودش... حالا که فکر می‌کنم خیلی مرد تر از مرد شده بود! یونس که می‌بیند جوابش را نمی‌دهم، می‌پرسد:
-چیزی شده؟ چه کارم داشتی؟
-باید باهات حرف بزنم. یه مسئله مهمه که باید بگم.
-درباره چی؟
-مفصله.
احساس می‌کنم از آمدنم معذب است؛ اما اهمیت نمی‌دهم. داخل اتاق کوچکی که تابلوی مدیریت را سردرش زده اند می‌نشینیم. همان مرد جوانی که در ابتدا دیدم برایمان چای می‌آورد و قبل از رفتن، نگاه تندی به من می‌اندازد. نسبت به او حس خوبی ندارم. بی‌مقدمه می‌گویم:
-می‌خوام هرچیزی که درباره گذشته ستاره و منصور می‌دونی رو بهم بگی.
چشمانش گرد می‌شوند و با حالتی ساختگی می‌خندد:
-یادمه مامانت رو خیلی دوست داشتی، به اسم صداش نمی‌زدی.

 

 

#قسمت_169
هنوزم خیلی دوستش دارم. اما مامان خودم رو. خوب می‌دونی چی می‌گم!
تعجبش بیشتر می‌شود و نفس عمیقی می‌کشد:
-پس بالاخره فهمیدی؟ خودش بهت گفت؟
-نه. ارمیا بهم گفت.
-خب تو که همه چیز رو می‌دونی. الان چی می‌خوای بهت بگم؟
با حالت جدی‌تری می‌گویم:
-می‌خوام بدونم ستاره و منصور چطوری پدر و مادرم رو کشتن که کسی نفهمید؟ چطوری منصور عضو مجاهدین خلق بود ولی دستگیر نشد؟
جا می‌خورد؛ پیداست که انتظار نداشته بدانم ستاره در شهادت پدر و مادرم دست داشته. به لکنت می‌افتد:
-چرا اینا رو از من می‌پرسی؟
-چون احتمال می‌دادم یه چیزایی بدونی، الان دیگه مطمئن شدم!
سرش را پایین می‌اندازد و آه می‌کشد. بعد از چندثانیه می‌گوید:
-به درک! باشه، همه چیز رو می‌گم. خسته شدم. من اون زمان از دوستای حانان بودم؛ و البته از رابط‌های سازمان. حانان گفته بود عضو سازمان بشم، درحالی که اعتقادی به مبانی فکری‌شون نداشتم.
نفس عمیقی می‌کشد و سر تکان می‌دهد:
-منم مثل حانان در اصل یهودی‌ام.
از حرفی که می‌زند نفسم می‌گیرد. با حیرت می‌پرسم:
-چرا پنهانش کردی؟
-حانان گفت. گفت برای این که بتونیم ضربه بزنیم باید هویت اصلیمون رو پنهان کنیم. بعضی از خاندان‌های یهودی همین کار رو کردن از خیلی وقت پیش. حتی خیلی‌هاشون دوتا اسم دارن؛ یه اسم عبری و یه اسم اسلامی. اسم عبری ستاره هم هداسا بود.
لبم زیر فشار دندان‌هایم قرار گرفته و به زحمت می‌گویم:
-خب ادامه بده!
-من رابط منصور با سازمان بودم؛ کسی از عضویت منصور خبر نداشت بجز من و مافوقمون. منصور بهمون خبر می‌رسوند و آمار سپاهیا رو می‌داد، اما کسی نمی‌دونست این خبرا از کی می‌رسه بجز من و مافوقم. برای همین با دستگیری بچه‌ها منصور لو نرفت. مافوقم هم توی درگیری کشته شد.
-تو چی؟ بقیه تو رو می‌شناختن، تو چرا لو نرفتی؟
-حانان قبل این قضایا بخاطر یه مسئله‌ای با یه هویت جدید فراریم داد، منو فرستاد آلمان. یه مدت اونجا بودم و وقتی آبا از آسیاب افتاد برگشتم ایران. با یه اسم جدید.
-پس یونس اسم جدیدته، اسم قبلیت چی بود؟
-هورام اسم عبریمه، اما حمید صدام می‌کردن.
کمی از چای می‌نوشد، اما من با وجود گلوی خشکیده‌ام نمی‌توانم چیزی بخورم. مشتاقم که باز هم بدانم:
-درباره تصادف اتوبوس پدر و مادرم چی؟
چای در گلویش می‌پرد و چندبار سرفه می‌کند. لیوان را روی میز می‌گذارد و چشمانش را می‌بندد: ازت معذرت می‌خوام اریحا... منو ببخش!
مشامم بوی خون می‌گیرد و سینه‌ام می‌سوزد. منظورش از این حرف چیست؟ ادامه می‌دهد:
-من اون اتوبوس رو دستکاری کردم. حتی اون وقتی که تصادف کرد هم من پشت سرشون بودم. با حانان رفته بودیم که مطمئن بشیم کار درست انجام شده.
نفرت عجیبی در سینه‌ام شعله می‌کشد. با تمام قدرت هوا را به سینه می‌کشم تا آرام بمانم. حالم را که می‌بیند می‌گوید:
-حق داری منو نبخشی. حق داری همین الان تحویلم بدی به پلیس. برای منم بهتره.

 

 

#قسمت_170
منظورش را از جمله آخر نمی‌فهمم اما می‌گویم:
-ادامه بده!
-با چشم خودم دیدم، بابات تو رو بغل کرده بود و خودش رو انداخت از اتوبوس بیرون که زنده بمونی. فکر کنم خدابیامرز فهمیده بود ممکنه اتوبوس منفجر بشه.
به زحمت جلوی گریه‌ام را گرفته‌ام. دوست ندارم جلوی یونس بشکنم. با صدای لرزانم می‌پرسم:
-چرا نیروهای امدادی انقدر دیر رسیدن؟
-اون جاده خلوت بود. کسی توی جاده نبود، فقط ما بودیم. حانان گفت صبر کنیم تا هوا یکم روشن‌تر بشه، بعد می‌ریم خبر می‌دیم. می‌خواست مطمئن بشه کسی زنده نمونده. حتی خودش رفت توی اتوبوس و دور و برش رو چک کرد.
دندان‌هایم را به هم می‌فشارم و از جا بلند می‌شوم. حالم از بوی تعفن نامردی‌شان به‌هم می‌خورد. قدم تند می‌کنم که از اتاق خارج شوم. یونس پشت سرم می‌آید:
-صبر کن دختر! باید یه چیزی بهت بگم!
حالا به بیرون اتاق رسیده‌ایم. برمی‌گردم به سمت یونس و منتظر می‌شوم ببینم کدام افتخارش مانده که برایم نگفته؟ یونس عرق کرده و نفس‌نفس می‌زند. ناگاه به کسی که احتمالا پشت سر من ایستاده نگاه می‌کند، نگاه کوتاهی آکنده از ترس و اضطراب. به تندی می‌گویم:
-دیگه چی می‌خوای بگی؟
سیبک گلویش تکان می‌خورد و با صدای لرزانی می‌گوید:
-هیچی دخترم. فقط سلام به مامان و بابا برسون.
و صدایش را پایین‌تر می‌آورد:
-بعدا بهت می‌گم. خیلی مواظب باش.
بی‌خداحافظی از باشگاهش بیرون می‌زنم. داشتم در آن هوای گرفته و دم کرده خفه می‌شدم. نفس عمیقی می‌کشم و سوار ماشین می‌شوم. سرم را روی فرمان می‌گذارم و بغضم را رها می‌کنم. اجازه می‌دهم هق‌هق گریه‌ام بلند شود.
حالا کمی آرام‌تر شده‌ام. یونس چه می‌خواست بگوید که نشد؟ چرا نگفت؟ چشمش به چه کسی افتاد که حرفش را خورد؟ اشک‌هایم را پاک می‌کنم و می‌خواهم راه بیفتم که برگه کاغذی روی برف‌پاک‌کن ماشین می‌بینم. پیاده می‌شوم که کاغذ را بردارم. داخلش، با خط خرچنگ‌قورباغه‌ای نوشته: تا همینجاشم خیلی پاتو از گلیمت درازتر کردی. فکر نکن همه چیز تموم شده. به موقعش حالتو می‌گیریم.
برای کسی که تا دم مرگ رفته و سردی لوله اسلحه را روی پیشانی‌اش حس کرده باشد، این تهدید چندان کارگر نمی‌افتد. با این وجود کاغذ را در کیفم می‌گذارم که به لیلا بگویم؛ چون نمی‌خواهم خطری متوجه عزیز و آقاجون شود.
به خانه که می‌رسم، دایی یا همان آقای شهریاری سابق را می‌بینم که گویا آمده بوده به من سر بزند. چه فرصت خوبی شد! شاید حرف زدن با او حالم را بهتر کند. دایی محکم در آغوش می‌گیردم، به تلافی تمام وقت‌هایی که نامحرم حسابش می‌کردم. حالا معنای برخورد پدرانه‌اش را می‌فهمم. دونفری در حیاط می‌نشینیم و از او می‌خواهم درباره مادرم حرف بزند.

 

 

#قسمت_171
-یکی از خصوصیات طیبه این بود که خودشو با شرایط وفق می‌داد. نق نمی‌زد. هیچ چیزی باعث نمی‌شد بی‌خیال هدفش بشه. توی هر شرایطی، مطالعه‌ش سر جاش بود. توی سال‌های جنگ، وقتی یه مدت رفته بودیم روستاهای اطراف اصفهان، نق نمی‌زد که اینجا امکانات نداره و سختمه و این حرفا. یه راهی برای خودش باز می‌کرد. مثلا توی روستا که بودیم، به خانم‌ها قرآن و احکام یاد می‌داد. با وجود سن کمش خیلی خوب کلاس‌داری می‌کرد. خیلی دوست داشت بیاد جبهه، اما نمی‌شد. وقتی من و محمدحسین از جبهه می‌اومدیم، می‌بردمون توی اتاق و می‌گفت همه چیز رو مو به مو براش بگیم. همینطوری که تو الان منو نشوندی اینجا و گفتی از طیبه برات بگم! وقتی ما خاطراتمون رو می‌گفتیم، تندتند می‌نوشت و گاهی گریه می‌کرد. نوشته‌هاش هست. راستی، می‌دونی تو خیلی شبیهشی؟
-چطور؟
-همین که جا نزدی، همین که ناامید نشدی و هدفت رو ول نکردی. این خیلی ارزشمنده.
همراهم زنگ می‌خورد. شماره نیفتاده است. با تردید جواب می‌دهم. بلافاصله بعد از این که می‌گویم «الو»، صدایی گرفته از پشت خط می‌گوید:
-من یونسم اریحا. خیلی وقت ندارم چیزی بگم. ببین، می‌تونی نیم‌ساعت دیگه بیای پارک محله‌تون؟ یه کاری هست که نمی‌شه پشت تلفن گفت.
کمی می‌ترسم اما زیر لب می‌گویم:
-باشه!
صدای بوق اشغال در گوشم می‌پیچد. اصلا یونس شماره‌ام را از کجا آورده است؟ دایی حال نگرانم را از چهره‌ام می‌خواند که می‌گوید:
-کی بود؟
برای گفتن حرفم کمی مکث می‌کنم. چه بگویم؟ دایی ماجرا را کامل نمی‌داند. می‌گویم:
-یکی از دوستای ستاره بود. گفت برم پارک محل ببینمش. کارم داشت.
دایی لبخند می‌زند:
-الان دیگه هوا تاریکه عزیزم. بذار منم همراهت بیام. می‌رسونمت و می‌رم خونه.
-بچه که نیستم دایی‌جون.
-می‌دونم. ولی دوست ندارم تنهات بذارم.
نمی‌دانم اگر یونس را ببیند چه فکری درباره‌ام می‌کند. یونس که پیرمرد است... مربی بچگی‌ام هم بوده. بهتر است سربسته برایش توضیح دهم که داستان نشود. در ماشین می‌نشینیم و می‌گویم:
-یه آقایی بود که وقتی بچه بودم به من و ارمیا رزمی یاد می‌داد. اسمش یونسه، از آشناهای قدیمی ستاره. صبح رفته بودم پیشش که ازش یه چیزی درباره ستاره بپرسم. الان نمی‌دونم چرا زنگ زده می‌گه کارم داره؟
دایی لبخند می‌زند و می‌گوید:
-پس خوب شد همراهت اومدم.
راست می‌گوید. الان که او همراهم است آرامش بیشتری دارم. دایی در ماشین می‌نشیند و من پیاده می‌شوم. یونس را می‌بینم که نگران و مضطرب روی یکی از نیمکت‌ها نشسته. مرا که می‌بیند، نگاهی به اطراف می‌اندازد. می‌رسم به چندقدمی‌اش. نمی‌دانم لرزش بدنش از ترس است یا سرمای پاییزی؟ با صدایی خفه و لرزان می‌گوید:
-حانان هنوزم آدم داره توی ایران، یکیشون منم. گفته حتی اگه یه نفرم مونده باشه، اونو می‌فرسته برای کشتن تو.
چشمانم سیاهی می‌رود. سعی می‌کنم آرام باشم و کلماتش را یکی‌یکی تحلیل کنم. می‌پرسم:
-ببینم، اون‌وقت تو چرا اینا رو به من می‌گی؟ مگه آدمِ حانان نیستی؟

 

#قسمت_172
-ببین، من اگه اینا رو می‌گم، برای اینه که خسته شدم. یه عمر حانان و ستاره همه گندکاریا و آدم‌کُشی‌هاشونو گذاشتن به عهده من. نمی‌خوام این یکی رو انجام بدم. تهشم یا اطلاعات ایران منو می‌گیره، یا خودشون می‌کشنم. من پام لب گوره. به فکر خودت و خانواده‌ت باش!
-از کجا بدونم راست می‌گی؟
-دیگه راست و دروغ گفتن برام فایده نداره...
همان لحظه، نگاهش می‌رود به سمت دیگر خیابان. رد نگاهش را دنبال می‌کنم و به دو موتورسوار می‌رسم که نزدیک ماشین دایی پارک کرده‌اند. یونس داد می‌زند:
-خودشونن!
نگران می‌شوم که نکند بلایی سر دایی بیاورند. تا بخواهم قدمی به سمت دایی بردارم، صدای فریاد ایست می‌شنوم و روشن شدن موتورسیکلت. دستی از پشت سر هلم می‌دهد و تنها کاری که از دستم برمی‌آید، این است که دستانم را ستون کنم تا با صورت زمین نخورم. سرم گیج می‌رود و دنده‌هایم تیر می‌کشند. صدای رگبار گوش‌خراش گلوله در تمام فضای ذهنم می‌پیچد و فریادهای ممتد مردی که از عمق جان داد می‌زند: ایست!
صدای جیغ و فریاد مردم در گوشم می‌پیچد و سرم را که بالا می‌آورم، پاهای مردی را می‌بینم که با تمام قدرت دنبال یک موتور می‌دود و همزمان اسلحه‌اش را آماده شلیک می‌کند. به سختی می‌نشینم تا دایی را ببینم. دایی در ماشین نشسته و شوک‌زده و با چشمان گرد به طرف من نگاه می‌کند. مردی مسلح کنار ماشین ایستاده و با دقت اطراف می‌پاید. کف دستانم می‌سوزد. خودم را از روی زمین بلند می‌کنم و با تکیه به درختی می‌ایستم. الان فقط دایی مهم است. با دقت نگاهش می‌کنم، سالم سالم است. می‌خواهد پیاده شود که مرد مسلح اجازه نمی‌دهد. کمی جلوتر از ماشین، دو موتورسوار زمین خورده‌اند. موتورشان واژگون شده و چرخش هنوز می‌چرخد. چند مرد مسلح بالای سرشان می‌رسند و بلندشان می‌کنند، دستبند به دستانشان می‌زنند و آن‌ها را داخل یک سمند می‌نشانند. سمند می‌رود اما یکی از مردهای مسلح می‌ماند و وقتی برمی‌گردد، می‌بینم مرصاد است. از کجا پیدایش شد؟ به طرف من می‌دود اما نگاهش به چیزی پشت سر من است. یاد یونس می‌‌افتم. نکند فرار کرده باشد؟ پشت سرم را نگاه می‌کنم و اول از همه، خون پخش شده روی زمین را می‌بینم و بعد جنازه یونس را. دستانم را روی دهانم می‌گیرم و به درخت تکیه می‌دهم. مرصاد خودش را بالای سر یونس می‌رساند. دست روی گردنش می‌گذارد و گوش بر قلبش؛ اما مطمئنم قلب یونس دیگر نمی‌زند. اگر یونس من را هل نمی‌داد، الان این پنج-شش تیر به من می‌خورد. پیرمرد بیچاره خودش را قربانی من کرد؛ شاید برای این که گناهانش بخشیده شوند.
مرصاد دستش را روی گوشش می‌گذارد و می‌گوید:
-مرکز یه آمبولانس بفرستید، یه جنازه داریم اینجا.
و درحالی که بلند می‌شود مردمی که جمع شده‌اند را متفرق می‌کند. چشمش به من می‌افتد که دستم روی دهانم مانده و به درخت تکیه زده‌ام.
-حال شما خوبه خانم منتظری؟
فقط سرم را تکان می‌دهم. مغزم قفل است و هنوز خیره‌ام به جنازه یونس. دوست دارم جیغ بزنم اما صدایم در نمی‌آید. این چندمین بار است که به چشم خودم مردن یک انسان را دیده‌ام؟ یاد یکی از اقوام می‌افتم که پزشک بود. همیشه می‌گفت وقتی ببینی که یک آدم بزرگ، با همه توانایی‌ها و قدرتش می‌تواند در عرض چندثانیه بمیرد و به جسمی بی‌ارزش و ناتوان تبدیل شود، تازه می‌فهمی بشر چقدر خرد و ضعیف است. و اگر بشر به عجز خودش پی‌ببرد، زندگی‌اش تغییر خواهد کرد. شاید انسان بهتری بشود.
صدای مردانه‌ای از پشت سر می‌گوید:
-ریحانه جان! عزیزم! خوبی؟
برمی‌گردم و دایی را می‌بینم. خودم را در آغوشش می‌اندازم و بغضم شکسته می‌شود. کاش آن وقتی که خودم جنازه ارمیا را در آمبولانس گذاشتم هم کنارم بود. من را در ماشین می‌نشاند و خودش با مرصاد حرف می‌زند. حتما مرصاد همه چیز را سربسته برایش می‌گوید...

 

#قسمت_173
***
دوم شخص مفرد

اگه خود خانم منتظری ما رو درجریان تهدید نمی‌ذاشت، ممکن بود اتفاق ناگواری بیفته. خیلی حیف شد که یونس کشته شد. اون حکم جعبه سیاه حانان و ستاره رو داشت؛ اینو از حرف‌های خانم منتظری فهمیدم. اما چرا ما به یونس نرسیدیم؟ چون یونس خیلی وقت بود که سفید شده بود و اصلا جزء تیم ستاره نبود؛ بلکه زیر نظر مستقیم حانان کار می‌کرد. خیلی وقت بود که با ستاره ارتباط نداشت و ما روش حساس نشده بودیم.
هفته پیش تمام وقت فقط پله‌های دادسرا رو بالا و پایین رفتم تا برای متهم‌هایی که همکاری کردن تخفیف بگیرم؛ اما منتظر صدور حکم هیچکدوم نشدم. دیدنِ جوون‌های منتظر حکم، حالم رو داغون می‌کرد. هرکدوم اینا می‌تونستن یه نیروی کار باشن برای کشور. می‌تونستن برای خودشون یه آدم حسابی بشن... کاش کارشون به اینجا نمی‌کشید.
شاید بگی یه آدمی مثل من نباید احساساتی باشه، اما بالاخره منم آدمم، دل دارم. برای همین بود که چندروز مرخصی گرفتم و تنهایی راه افتادم مشهد. یادش بخیر، یادته بابا نذر داشت هرسال تولد امام رضا(علیه‌السلام) ببردمون زیارت؟ هنوزم نذرشو ادا می‌کنه؛ اما چندبار من نتونستم برم. نذر بابا بخاطر تو بود. آخه بابا از همون اول دلش دختر می‌خواست. انقدر نذر و نیاز و دعا کرد تا تو رو دادن بهش. یادم نمی‌ره، صبحی که تو به دنیا اومده بودی بابا روی پاهاش بند نمی‌شد. هیچوقت بابا رو انقدر خوشحال ندیده بودم. برای من و مرتضی شیرینی خرید، ماها رو برد بازار و برای تو کلی لباس و هدیه برات خرید. کاری که برای من و مرتضی نکرد. از اولم حق وِتو داشتی توی خونه! اولاش بهت حسودیم می‌شد، ولی بعد توی دل همه جا باز کردی. انقدر که وقتی تنهایی رفتم مشهدم همه جا تو رو می‌دیدم. توی خیابون امام رضا(علیه‌السلام)، توی صحن انقلاب، توی رواق امام خمینی، حتی نزدیک ضریح. اشتباه گفتم که تنهایی رفته بودم مشهد. همراهم بودی. مثل زیارت‌های قبل، دائم تو حرم بودی! اصلا خوشت نمی‌اومد بریم خرید یا جاهای تفریحی دیگه. می‌گفتی پاساژ و پارک و این چیزا توی اصفهانم هست، مشهد اومدیم که زیارت کنیم. فقط تو بودی که قدر لحظه‌لحظه زیارتت رو می‌دونستی. از همون بچگیت، زیارت‌نامه خوندنت دل سنگ رو آب می‌کرد. اولین چادرت رو هم بابا از مشهد برات خرید، یادته؟ فکر کنم کلاس سوم بودی یا چهارم. بابا برات چادر خرید، بردی توی حرم متبرک کردی. از همون روز بود که دیگه چادر ازت جدا نشد، تا لحظه آخرت.
امروز توی اتاقم نشسته بودم که یه لحظه چرتم برد. بیدار که شدم، دیدم بالای سرم ایستادی و می‌خندی. خیلی خوشگل‌تر از قبل شده بودی. یه چادر سبز سرت بود. دستت رو دراز کردی، گفتی بیا!
دنبالت اومدم. در اتاق رو باز کردی، اما بجای این که راهروی اداره رو ببینم، وارد یه جایی شبیه امامزاده شدیم. یادم نیست بهم چی گفتی. داشتی باهام حرف می‌زدی، اما الان یادم نیست. یهو صدای در زدن شنیدم و از جام که پریدم دیدم پشت میز نشستم. ای خدا بگم این ابالفضل رو چکار کنه! اون بود داشت در می‌زد.
اومد تو و بی‌مقدمه گفت:
-ببین، یه ماموریت هست توی سوریه، حاجی گفت یه نیروی خیلی کاربلد می‌خواد. احتمال شهادت هم توش زیاده، ترجیحا نیروی مورد نظر زن و بچه‌دار نباشه! منم دیدم بهترین گزینه تویی. حالا پایه‌ای یا نه؟
از حرفش خنده‌م گرفته بود:
-من زن ندارم، خودمم آدم نیستم؟
-تقصیر خودته. می‌خواستی زن بگیری.
بعد جدی شد و گفت:
-نه حالا اون قسمتشو شوخی کردم. اما هرچی فکر کردم دیدم کاریه که از دست تو برمی‌آد. پایه‌ای؟
یاد خوابم افتادم. شاید این که خواب تو رو دیدم معنیش همین بود. حتما حضرت زینب(علیهاالسلام) منو طلبیدن. در نتیجه، سریع گفتم:
-ان‌شاءالله می‌آم!
ابالفضل دست گذاشت رو میزم و خیلی جدی گفت:
-مطمئنی؟
-آره.
-تا یه ربع دیگه دفتر حاجی باش.
***

 

#قسمت_174
پاییز 1398، اصفهان

آقاجون شمرده‌شمرده و با حوصله برای یوسف شعر می‌خواند و هم‌زمان، برگ‌های خشک را گوشه حیاط جمع می‌کند. یوسف که تازه راه افتاده هم به حال خودش در حیاط می‌چرخد و حرف‌هایی می‌زند که فقط خودش معنی‌شان را می‌فهمد! انگار سعی می‌کند صداها و حروف را مانند آقاجون تقلید کند. از این که در محیط باز قرار گرفته و فضای بیشتری برای راه رفتن دارد کیف کرده؛ چون در آپارتمان هفتادمتری‌مان جای زیادی برای بازی ندارد. برای همین است که چند قدم تلوتلوخوران می‌رود، بعد به طرف من که روی تخت گوشه حیاط نشسته‌ام برمی‌گردد، خودش را در دامنم می‌اندازد و از شادی جیغ می‌زند.
شنیده بودم حلال‌زاده شبیه دایی‌اش می‌شود اما حیرتم آنجاست که چطور یوسف انقدر شبیه کودکی ارمیا شده، درحالی که من و ارمیا هیچ نسبت ژنتیکی و خونی‌ای با هم نداریم؟ شاید دلیلش این باشد که قبل از به دنیا آمدن یوسف هم، زمان تنهایی‌ام را با خاطرات ارمیا می‌گذراندم و عطر مزارش.
برای بار چندم پیام‌هایم را چک می‌کنم. آخرین پیامش، دوتا پیام آخری بود که دو شب قبل برایم فرستاد؛ اول فرستاد:«613.79» و کمی بعد هم «1341.300». این یعنی حالش خوب است و فقط سرش شلوغ است. دوست دارد با رمز به هم پیام بدهیم؛ یک رمز بین خودمان دوتایی. دلیل خاصی هم ندارد، دوست دارد. تمام پیام‌هایش همین‌طوری ست، یا رمز است، یا شعر! این حالتش را به من هم منتقل کرده است.
از دیروز صبح، خانه‌ی بدون او خسته‌ام کرد و آمدم خانه عزیز. همیشه‌ همین‌طور است. خانه بدون او زود خسته‌ام می‌کند. امروز صبح برایش پیام دادم:«با من بگو تا کیستی؟ مهری بگو، ماهی بگو/ خوابی؟ خیالی؟ چیستی؟ اشکی بگو، آهی بگو!». منظورم فقط این بود که از حالش باخبرم کند. عادت کرده‌ام با شعر خبر بگیرم.
خیره‌ام به پیام بی‌جواب و انقدر حواسم پرت است که صدای عزیز باعث می‌شود بفهمم یوسف نشسته روی زمین و با دستانش خاک‌ها را شخم می‌زند. عزیز دارد حرص می‌خورد ولی آقاجون با خونسردی تمام می‌گوید: طوری نیست که. بچه باید خاک‌بازی کنه تا بزرگ شه.
یوسف را بغل می‌کنم و دستان کوچکش را زیر شیر حوض می‌شویم. جیغ می‌زند و می‌خواهد بازی کند. آقاجون خاک‌های لباسش را می‌تکاند و دستانش را می‌شوید، بعد یوسف را از من می‌گیرد:
-این فینگیلی رو بده‌ش به من. بریم بازی کنیم بابا؟
یوسف می‌خندد. آقاجون زیر گلوی یوسف را می‌بوسد و خنده یوسف بیشتر می‌شود. آقاجون خوب بلد است با بچه‌ها ارتباط برقرار کند و یوسف عاشق اوست.
هیچ چیز به اندازه دیدن نشاط آقاجون برایم خوشایند نیست. از بعد از به دنیا آمدن یوسف، خنده‌های عزیز و آقاجون عمیق‌تر شده‌اند. یوسف مرهمی بود روی داغ فرزندی که بر دل آقاجون نشسته بود. آقاجون و عزیز با دیدن یوسفِ من، خاطراتشان با کودکی‌های پدرم را زنده می‌کنند. انگار جوان شده‌اند و برگشته‌اند به همان سال‌ها.
آقاجون از وقتی فهمید حکم منصور و ستاره اعدام است، تا یکی دو هفته بجز چند کلمه حرف نزد. شاید داشت با خودش فکر می‌کرد کجای کارش خراب بوده که منصور به اینجا رسیده.

 

#قسمت_175
همان یکی دو هفته‌ای که آقاجون داشت از تمام زندگی‌اش حساب می‌کشید تا اشکال کارش را بفهمد، به اندازه ده سال موهایش را سپید کرد. بعد هم قبل از اعدام منصور برایش مراسم ختم گرفت. این مراسم را هم گرفت تا خوب به خودش و عزیز بقبولاند دیگر پسری به نام منصور ندارد؛ به ما هم. اما هیچکدام روز اعدام ستاره و منصور نرفتیم که ببینیمشان. هرچه با خودمان کلنجار رفتیم، دلمان راضی نشد. نسبتی میان ما و آن‌ها نبود و نمی‌خواستیم دلی که تازه آرام شده بود را با دیدن دوباره‌شان آتش بزنیم. حالا دیگر زندگی‌مان کم و بیش آرام شده است.
صدای زنگ در می‌آید و کمی بعد، عمو صادق وارد می‌شود. می‌توانم از چهره‌اش بخوانم چندان روبه‌راه نیست. حتی مثل دفعات قبل، سربه‌سر یوسف نمی‌گذارد و با یوسف بازی نمی‌کند. آمده یک سر بزند و برود؛ عجله دارد. می‌کشانمش یک گوشه و می‌پرسم:
-چی شده عمو؟
دستی میان موهایش می‌کشد و می‌گوید:
-نمی‌دونم. فقط دعا کن. اوضاع یکم درهم ریخته‌ست. مگه اخبار رو ندیدی؟
منظورش آشوب‌هایی‌ست که اخیرا در عراق و لبنان و ایران راه افتاده. می‌گویم:
-خب قبلا هم این چیزا بود. درست می‌شه.
کلافه می‌گوید:
-نه... نه. من نگران چیزِ دیگه‌م.
-چی؟
-نمی‌دونم. خودمم نمی‌دونم چمه. نگران سردارم.
-کدوم سردار؟
-حاج قاسم. نگران حاج قاسمم.
حالا دیگر حاج قاسم برایم غریبه نیست. بیشتر از قبل می‌شناسمش. همین دو سال پیش بود که آمده بود اصفهان و ما هم رفتیم بلکه بشود از دور ببینیمش. مردم برای دیدنش سر و دست می‌شکاندند. این که عمو نگران حاج قاسم باشد اصلا علامت خوبی نیست. به خودم و عمو دلداری می‌دهم و می‌گویم:
-نترسین عمو. حاج قاسم چیزیش نمی‌شه.
می‌دانم هیچ آدمی عمر جاودان ندارد اما این را گفتم چون تصور شهادت حاج قاسم برایم غیرممکن است. حاج قاسم بارها در جبهه شهید شده است؛ اما نبودنش امکان ندارد. عمو سرش را تکان می‌دهد:
-نمی‌دونم. آیت‌الکرسی زیاد بخون. صدقه هم بذار، باشه؟
-چرا انقدر نگرانین؟
-شاید بعدا برات گفتم. راستی از حاج‌آقات چه خبر؟
تعجب می‌کنم. اننتظار داشتم عمو خبر داشته باشد. شانه بالا می‌اندازم و به روی خودم نمی‌آورم نگرانم:
-نمی‌دونم، از دو روز پیش ازش خبر ندارم. فکر کنم سرش شلوغه. شما خبری ازش ندارین؟
-نه. این روزا سر همه شلوغه. مخصوصا که بیشتر خیابونا هم بسته‌س.
صدای گریه یوسف بلند می‌شود. عزیز صدایم می‌زند که یوسف گرسنه است. تا خودم را به یوسف برسانم و بغلش کنم، عمو رسیده در. برای رفتن عجله دارد، انقدر که نمی‌ایستد ناهار بخورد.

 

#قسمت_176
آقاجون صدایش می‌زند:
-وایسا بابا. کجا می‌خوای بری تو این اوضاع؟
عمو کفش‌هایش را می‌پوشد و می‌گوید:
-کار دارم. باید برم. با موتور می‌رم.
قبل از این که آقاجون حرف دیگری بزند، عمو رفته است. فقط آمد و روی شعله نگرانی‌هایم بنزین ریخت و رفت. راستی گفتم بنزین! همان کلمه‌ای که بهانه شد برای به آتش کشیدن بانک‌ها و خانه‌های مردم. شنیده‌ام در همین اصفهان، یک کارگاه تولیدی را آتش زده‌اند که کارگرانش همه زنان سرپرست خانوار و افراد کم‌توان بوده‌اند. من نمی‌دانم آن‌ها که دارند از این آشوب‌ها دفاع می‌کنند چطور رویشان می‌شود حرف دفاع از مردم ایران بزنند. یاد حرف‌های صراف افتادم، آن شب در موسسه. وقتی داشت می‌گفت باید برای چندسال آینده نیروهایی تربیت کنند که به قول خودش، آن‌ها را بریزند کف خیابان. این کارهایشان تلاش بیهوده است، مانند دست و پا زدن انسانی در حال مرگ. خودشان بهتر از هرکسی می‌دانند تمام شده‌اند.
از وقتی عمو رفته است، یک چشمم به اخبار تلوزیون است و چشم دیگرم به پیام‌ها. یوسف هم انقدر دورم چرخید که حوصله‌اش سر رفت و خوابش برد. ساعت حدود چهار است که همراهم زنگ می‌خورد. شماره‌ای که می‌افتد آشناست. امیدوارانه تماس را وصل می‌کنم بلکه خودش باشد، اما صدای ناآشنای مردی امیدم را به دلهره تبدیل می‌کند:
-سلام. خانم منتظری؟
-بفرمایید.
-ابراهیمی‌ام. دوست حاج‌آقاتون.
تازه صدایش را می‌شناسم. اضطرابم بیشتر می‌شود و به سختی می‌گویم:
-چیزیش شده؟
-چیز خاصی که نشده... فقط... یکم ناخوشه.
از جایم بلند می‌شوم و صدایم را بالاتر می‌برم:
-یعنی چی؟
-باور کنین هیچی نیست. خودش بهم گفت بهتون خبر بدم.
-مگه خودش نمی‌تونست زنگ بزنه؟ اصلا الان کجاست؟
-خوبه، فقط الان خوابیده. بیمارستان صدوقی‌ایم. چیز خاصی نشده.
دیگر حرف‌هایش را نمی‌شنوم که دارد دلداری‌ام می‌دهد. خداحافظی می‌کنم و پریشان در اتاق می‌چرخم. یوسف برعکس من آرام خوابیده است. خوش به حالش. هیچ چیز از اتفاقات اطرافش نمی‌داند.
عزیز حالم را می‌بیند و دلیلش را می‌پرسم اما خودم هم نمی‌فهمم چطور جواب می‌دهم. وقتی به خودم می‌آیم که دارم آماده می‌شوم بروم بیمارستان. عزیز اعتراض می‌کند:
-نمی‌شه بری که! همه خیابونا بسته‌س.
اما الان از آسمان سنگ هم ببارد نمی‌توانم اینجا بمانم. می‌گویم:
-تا می‌رم و می‌آم یوسف پیش شما باشه.
عزیز می‌فهمد نمی‌تواند منصرفم کند. یک گاز ملایم از لپ‌های نرم و پنبه‌ای یوسف می‌گیرم و از اتاق بیرون می‌روم. تلاش‌های آقاجون و عزیز برای منصرف کردنم بی‌نتیجه می‌ماند و سوار ماشین می‌شوم.

 

#قسمت_177
سعی می‌کنم از کوچه‌های فرعی بروم چون می‌دانم خیابان‌های اصلی بسته‌اند. همین دیروز آقاجون مجبور شده بود از احمدآباد تا اینجا را پیاده بیاید؛ چون نه اتوبوسی در کار است و نه ماشین‌ها می‌توانند راحت تردد کنند. دایی هم می‌گفت چهار، پنج ساعت در ترافیک بزرگمهر مانده است.
باید وارد خیابان هشت‌بهشت شوم، اما در ورودی خیابان، چند نفر شاخه‌های خشکیده درختان را آتش زده‌اند و راه را بسته‌اند. مردی از ماشینش پیاده شده و با یکی از مردها بحث می‌کند که بچه‌اش مریض است و اجازه دهند رد شود، اما بی‌فایده است. همان چند جوان که سنی هم ندارند، خیابان را بند آورده‌اند. یک موتور هم وسط خود خیابان هشت‌بهشت پارک کرده‌اند که کسی رد نشود. مردم در ماشین‌هایشان نشسته‌اند و با وحشت به جوان‌ها نگاه می‌کنند. در دست یکی از جوان‌ها یک چماق است و ایستاده وسط خیابان به نظام بد و بیراه می‌گوید. طوری خط و نشان می‌کشد که کسی جرات ندارد جوابش را بدهد. به همین راحتی، پنج، شش جوان کم سن و سال و بدون سلاح، توانسته‌اند یک خیابان را بند بیاورند و جلوی آن‌همه آدم بایستند. دلیلش هم ساده است: ترس. به قول شهید آوینی: قلمرو حاکمیت شیطان، ضعف و ترس انسان‌هاست. و تو نیز اگر می‌خواهی جهان را از کف او خارج کنی، نباید بترسی.
جوان‌ها مردی که داشت برای باز شدن راه التماس می‌کرد را دوره می‌کنند و تهدید می‌کنند که اگر خفه نشود خودش را با ماشینش آتش می‌زنند. مرد می‌ترسد و دور می‌زند تا از میان کوچه‌ها، راهی برای خودش باز کند. قبل از رفتن، سرش را از پنجره ماشین بیرون می‌آورد و با صدای بغض‌آلودی به جوان‌ها می‌گوید:
-واگذارتون کردم به امام حسین(علیه‌السلام).
همان جوان چماق به دست پوزخند می‌زند:
-حسین امام ما نیست، امام عرباست! ما ایرانی‌ایم.
از حرف جوان خنده‌ام می‌گیرد. راست گفت، کسی که امامش حسین(علیه‌السلام) باشد راه را بر مردم نمی‌بندد. حسین علیه‌السلام امام هر که باشد، امام او نیست. امام عرب‌ها هم نیست. حسین علیه‌السلام امام آدم‌های آزاده است، از هر قوم و نژاد و کشوری که باشند. اما مغز این جوان‌ها را طوری با ارزش‌ها و تفکرات جاهلی خشکانده‌اند که به جای فهمیدن حق و حقیقت، به نژاد فکر می‌کند.

 

#قسمت_178


(قسمت آخر)نگاهی به شعله آتش می‌اندازم که راهم را بسته است. چندان بزرگ نیست. از ماشین پیاده می‌شوم و کپسول آتش‌نشانی را از صندوق عقب درمی‌آورم. زیر لب آیت‌الکرسی می‌خوانم و راه می‌افتم سمت آتش. اخم‌هایم را در هم می‌کشم و حالتی عصبانی به خودم می‌گیرم. چادرم را دور کمرم می‌بندم و با کپسول، آتش را خاموش می‌کنم. حتما مردمی که تا الان داشتند به جوان چماق به دست نگاه می‌کردند، دارند با تعجب به من نگاه می‌کنند. یکی از جوان‌ها به طرفم می‌دود و داد می‌زند:
-هوی خانم چکار می‌کنی؟
مردم هرچه نجابت به خرج داده‌اند، این‌ها پرروتر شده‌اند. باید یک نفر بزند توی دهنشان تا دیگر خیال آشوب و آتش‌بازی به سرشان نزند. جوان سنی ندارد، شاید حتی بیست سالش هم نشده باشد. صدایم را تا حد ممکن بالا می‌برم و چشم‌غره می‌روم برایش:
-چیه؟ چرا نمی‌ذارین مردم برن؟
دوتا دیگر از جوان‌ها می‌آیند سمتم. خودم را نمی‌بازم. با پا، به چوب‌های خشک سوخته لگد می‌زنم که راه باز شود. جوان چماق به دست داد می‌زند:
-خانوم برا خودت دردسر درست نکن! برو تو ماشینت!
می‌زنم به پررویی، خیز می‌گیرم و قبل از این که فکر کند، چماقش را از دستش می‌قاپم و فریاد می‌زنم:
-غلط کردی! برین پی کارِتون بذارید مردم زندگیشونو بکنن!
جوان‌ها با تعجب به من نگاه می‌کنند، مردم هم. یکی‌شان می‌خواهد حمله کند به طرفم اما قبل از این که حمله کند، دوباره داد می‌زنم:
-بیای جلو پاهاتو قلم می‌کنم!
جوان سر جایش میخکوب می‌شود. چماق را به گوشه‌ای پرت می‌کنم و می‌روم به طرف ماشین. مردمی که تا الان جمع شده بودند و نگاه می‌کردند، جسارت پیدا کرده‌اند و دستشان را روی بوق گذاشته‌اند. آشوبگرها هم کم‌کم خودشان را جمع می‌کنند. ترسوتر از آنند که فکر می‌کردم. وای به وقتی که آدم ترسو احساس قدرت کند...
سوار ماشین می‌شوم و پایم را روی گاز می‌فشارم تا به بیمارستان برسم...

 

فاطمه شکیبا، بهار و تابستان 1399

 

 

برخلاف تصور عامه، فقط مردها نیستند که در مسائل امنیتی و اطلاعاتی ایفای نقش میکنند؛ بلکه نقش "زن" که ظاهرا در حاشیه ست، یک بحث جدیست..

 

جنگ سه هزارساله، روش یهود در استفاده از زنهای جاسوس یا "پرستوها"ست که قدمتش به ماجرای استر و مرده خای برمیگردد.

هدف از روایت این داستان (که پلان، پلانِ ماجراهای آن واقعیست) جاسوسی و براندازی از زاویه نگاه زنانه است.

شما دو نوع هویت از زن می‌بینید، زن هایی که اغواگرند و با همین اغواگری در حال ضربه زدن به نظام هستند، و زنهایی که هویت اسلامی دارند و وظیفه شان دفاع از نظامِ. و اصل این داستان تقابل این دو گروه است

آنچه برای اریحا و سایر دختران داستان اتفاق می‌افتد، داستان جنگیدن زن ها علیه زن ها... و داستان نبرد تمام عیاریست که صحنه گردان و سربازانش زن ها و دخترانند.

توصیه می کنم دخترها حتماااا بخوانند...

 

 

 

این ناچیز، تقدیم به تمام بانوان شهید و مادرشان حضرت فاطمه زهرا علیهاالسلام.

فاطمه شکیبا، بهار و تابستان 1399


والعاقبه للمتقین. والسلام.​

 

اَللّٰهُمَ عَجْل لوَلِیِّکَ اَلفَرَج

نظرات (۲)

  • خواهر بسیجی
  • عالی بود من که یکی خوشم آمد از داستان واقعا چیزی که ما مردم عادی نمی بینیم رو بیان کردین افتخار میکنم به دختران و خواهرانم که دراین راه به شهادت می رسند وما را سربلند 

     

    عاااالی بود

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی