جبهه اقـــدام

جبهه وبلاگ نویسان مطالبه گر انقلاب اسلامی

جبهه اقـــدام

جبهه وبلاگ نویسان مطالبه گر انقلاب اسلامی

جبهه اقـــدام
پیوندهای روزانه


میخواهم از خدا به دعا صدهزار جان

   تا صدهزار بار بمیرم برای تو...  یا حسین

 

 


رکاب ۱۴(آقا)

 

اولش می گفت لازم نیست بیایم؛ اما نتوانستم. دلم می خواهد این روزها تنهایش نگذارم. برایش کم گذاشته ام. برای همین مرخصی ساعتی گرفتم که باهم برویم برای سونوگرافی.
نه من شبیه مردهایی هستم که همراه همسرشان آمده اند، نه او شبیه زن های دیگر. ظاهرمان شبیه است؛ اما خودمان می دانیم دنیایی که در آن زندگی می کنیم زمین تا آسمان با بقیه مردم فرق دارد. دغدغه هایمان، رابطه مان، سبک زندگی مان و...
زن ها دو به دو با هم حرف می زنند، اما او ساکت است. الان که دقت می کنم، از بقیه زن ها چهارشانه تر و بلندبالاتر است. بر عکس بقیه که به خودشان رسیده اند، روسری ساده سبزش را سر کرده و طبق عادت، دور و برش را می پاید. چشم در چشم می شویم. لبخند می زند و پشت لبخندش، نگرانی را می بینم. پاسخش را با لبخندی می دهم که بگویم آرام باشد.
تصویری که روی مانیتور افتاده، برای من واضح نیست و چیزی از آن نمی فهمم اما چون می دانم این تصویر مبهم، بچه مان است با شوق نگاهش می کنم. چقدر تغییر کرده ام! قبلا برای هیچ چیز انقدر ذوق زده نمی شدم؛ کلا احساساتم خیلی میدانی برای جولان دادن نداشت. اما حالا حس می کنم می توانم تا ته دنیا بدوم. دکتر می گوید سالم است و پسر. سالم بودنش بیشتر خوشحالم می کند. چه فرقی می کند پسر یا دختر باشد؟ مهم این است که من دارم پدر می شوم.
دستانش را می گیرم:
- پس شد امیرمهدی!

پلک بر هم می فشارد و تایید می کند. چشمانش زلال شده و می درخشد اما به اندازه من خوشحال نیست.

داخل ماشین می نشینیم. می گویم:
- خب... حالا بریم بستنی بخوریم. موافقی؟
سرش را پایین انداخته و حرفی نمی زند. لب هایش را برهم می فشرد. می چرخم طرفش:
-چیزی شده؟
اخم می کند و به انگشترش خیره می شود. اخم او یعنی زار زار اشک ریختن. اشک در چشم هایش جمع شده. با صدای لرزانی که از او بعید است می گوید:
-می ترسم!
ترس؟ او و ترس؟
-از چی می ترسی؟
صدایش لرزان تر می شود. تا بحال ندیده بودم این طور ضعف نشان بدهد. تلاشش برای نگه داشتن گریه بی اثر می ماند:
-ما نمی تونیم مامان و بابای خوبی باشیم... بچه پدر و مادر می خواد! ما هیچوقت نیستیم... اصلا معلوم نیست دو روز دیگه زنده ایم یا مرده؟ تکلیف این بچه چیه؟
و صدای هق هقش بلند می شود. گریه اش برایم غریب است و دوست داشتنی. خوشحالم که بعد از مدتها می تواند با من درباره نگرانی هایش حرف بزند و فشار روانی اش را تخلیه کند. آدم اگر گریه نکند پژمرده می شود. گریه نشان زنده بودن روح است.
قبل از این که حرفی بزنم می گوید:
-تو پدری... طبیعیه همیشه نتونی پیشش باشی. اما من چی؟ می دونی چه وظیفه سنگینیه؟ اگه نتونم...؟! به خدا این بچه گناه داره...
دستش را می گیرم. حق دارد. من نمی توانم احساسات مادرانه اش را بفهمم. راست می گوید؛ امیرمهدی مثل بقیه بچه ها بزرگ نخواهد شد. من هم نگران می شوم. شاید برای تسکین خودم است که دستانش را می گیرم:
-راست میگی... اما ما که نخواستیم بیاد! خدا خواست. مطمئن باش خدایی که خلقش کرده خودش هواشو داره، بیشتر از مادر هواشو داره.
و یک دستمال می دهم که اشکهایش را پاک کند. دوباره چشمانش همان حالت خمار و زلال را پیدا کرده. سرش را تکان می دهد و تایید می کند.
-خب... بریم بستنی بخوریم؟

 

عقیق ۱۴

 

از پاییز ۸۸ که به تهران اعزام شد، فهمید اغتشاشات تهران بسیار گسترده تر از اصفهان است و برای همین، هم خودی و هم غیرخودی تمرکز را روی تهران گذاشته اند. آتش فتنه، داشت مردم عادی را هم می سوزاند و از صدای نعره مستانه حامیان غربی و عبری اش، پیدا بود می خواهد ایرانی را درخود ببلعد.
بالای پل هوایی ایستاده بود. جمعیت در خیابان موج می زد و در میدان امام حسین (علیه السلام) دریا می شد. نه شبیه دسته عزاداری بود نه تظاهرات؛ چیزی ترکیب این دو. پرچم های بزرگ «یا حسین (علیه السلام)» روی دست ها می چرخید. بجز کسانی که کفن پوشیده بودند، بقیه جمعیت یکدست سیاه بود.
-در روز عزا حرمت ارباب شکستند... علمدار کجایی؟ علمدار کجایی؟
با شنیدن شعر، حرارتش به اندازه پرچم های آتش گرفته بالا رفت. همین چندروز پیش بود. آنچه را می دید باور نمی کرد. این بار نه سطل های زباله و ماشین پلیس، که دسته عزاداری در آتش می سوخت. با دیدن شعله میان پرچم ها، احساس کرد آتش از درون او زبانه می کشد. تعدادی از عزاداران در آتش می سوختند.
-این فتنه گران راه عزادار تو بستند... علمدار کجایی؟ علمدار کجایی؟
شعر مردم، خاطرات روز عاشورا را برایش زنده می کرد و باعث می شد در سرمای دی ماه، وجودش گر بگیرد. همان روز وقتی به خودش آمد و دید همراه بقیه نیروهای امنیتی و امدادی مشغول کمک به عزادارهاست، فهمید کار فتنه و فتنه گرها تمام است. ارباب بی سر مثل همیشه به داد رسید و مرز کمرنگ میان حق و باطل را مشخص کرد. مظلوم نماهای مدعی سیادت، با آتش زدن پرچم های عزاداری نشان دادند از نسل همان هایند که خیام حرم الله را به آتش می کشند. پای حسین (علیه السلام) و عباس (علیه السلام) که میان آمد، غیرت در سینه حبس شده مردم بیرون ریخت.
جمعیت فریاد یا حسین (علیه السلام) را کشیدند و پشت سرش، نام ارباب را تکرار کردند. فریاد یا حسین(علیه السلام) می توانست مرهمی باشد بر قلب زخم دیده اش. حس می کرد در هشت ماه فتنه، به اندازه هشتاد سال پیر شده است. همین چند روز پیش بود که پیش چشمش یک بسیجی را با قمه شهید کردند و صدا از هیچ یک از حامیان حقوق بشر در نیامد. همه داشتند برای آزادی زندانیان سیاسی فریاد می زدند و بسیجی ها و امنیتی ها، به جرم نداشته کف خیابان های تهران کتک می خوردند. صدای بی سیم درآمد:
-اعلام موقعیت؟
لبخند تلخی زد. به لطف مولا همه چیز خوب بود. دلش می خواست بالای پل هوایی بگیرد بخوابد از خستگی. اما مگر صدای غیرت زخم خورده مردم می گذاشت؟
-علمدار کجایی؟ علمدار کجایی؟
علمدار کجایی؟
علمدار کجایی...؟

 

فیروزه ۱۴

 

تا وقتی بنر تسلیت را روی دیوار اداره ندید، باورش نشد. تازه سرپا شده بود که خبر را شنید. می گفتند داخل ماشین بوده که کوکتل مولوتوف را انداخته اند داخل و...
«شهادت مظلومانه همرزم و سرباز جان برکف و گمنام امام زمان(ارواحنا فداه)، برادر ..... مداحیان را به شاگردان، همرزمان و خانواده ایشان تسلیت عرض می کنیم.»
سرش تیر کشید. پرونده مداحیان نیمه کاره مانده بود؛ این یعنی وقت گریه و زاری نیست و عزاداری باشد برای وقتی که پرونده تحویل دادسرا شد.
قرار شد با چند نفر از نیروهای عملیات جلسه داشته باشند برای ادامه کار. همه مرد بودند جز او. نگاه های سنگین را روی سرش حس می کرد اما به اندازه تحمل وزن نگاه ها قدرت داشت.
امینی – معاون مداحیان – شروع کرد:
-شهادت آقای مداحیان رو تسلیت می گم. ایشون از بهترین نیروهای عملیاتی ما بودن و انتظار چنین اتفاقی رو نداشتیم. الان شرایط حساسی داریم و با کمبود نیرو مواجهیم. برای همین لازمه چندنفر از شما که شاگردهای ایشون بودید، کارشون رو ادامه بدید. بقیه هم تیمی های ایشون، با وجود این که نیروی عملیاتی نبودن ولی خیلی زحمت کشیدن. خانم صابری (نام مستعار بشری) توی این جریان شدیدا مجروح شدن و تازه از بیمارستان مرخص شدن. خانم صابری، لطفا به دوستان یه توضیح بدید.
بشری نگاهی به حاضران جلسه کرد. مرد جوانی با شنیدن مجروحیت بشری سرش را کمی بالا آورد و دوباره به رو به رو خیره شد. چهره مرد آشنا بود. کمی روی صندلی جابجا شد:
-خواهش می کنم... بنده هم از طرف خودم تسلیت می گم، برای همه ما ناراحت کننده بود. خوشبختانه با وجود کمبود نیرو و مشکلاتی که داریم، پیشرفت خوبی داشتیم و تونستیم چندنفر از مهره های اصلی رو دستگیر کنیم که عضو سازمان مجاهدین خلق هستن. ما با یه شبکه گسترده طرفیم که دو تا وظیفه مهم دارن: یکی کشته سازی و یکی پوشش رسانه ای اغتشاشات. خیلی حرفه ای عمل می کنن و انقدر پوشش قوی دارن که حتی تا همین الان، یه بهونه محکمه پسند برای دستگیری بعضی هاشون نداریم. طبق اعترافاتی که از یکی از عواملشون گرفتیم، کسانی که وظیفه کشته سازی دارن آموزش دیده اشرف هستن و افرادی که کار رسانه ای رو برعهده دارن، اکثرا از نخبه هایی هستن که برای تحصیل یا به دلایل سیاسی، به کشورای اروپایی مهاجرت کردن. قبل از شروع این جریانات ما با موج ورود این نخبه ها به داخل کشور مواجه شدیم و کسی هم نتونست جلوشون رو بگیره. شدیدا دارن فعالیت می کنن با پوشش های مختلف خبرنگار، ناشر، رییس تشکل دانشجویی، نویسنده، دانشجو و حتی تاجر و فروشنده. الان ما با این شبکه طرفیم که اگه جلوشون گرفته نشه، این پروژه کشته سازی ادامه می کنه و کار رسانه ای شون هم مکملش می شه برای براندازی. اگرم دستگیر بشن، تازه می شه بهونه علیه دستگاهای امنیتی. باید مهارشون کرد.
مرد جوان که داشت با انگشتر عقیقش بازی می کرد، گفت:
-خب تکلیف تیم ترورشون مشخصه. با ما طرفن. برای تیم رسانه ای شون برنامه ای دارین؟
بشری نفس عمیقی کشید:
-بله. برای اونام برنامه داریم. بچه ها دارن پیگیری می کنن. الان ما به نیروهای عملیات نیاز داریم تا هرکسی بتونه کار خودشو انجام بده و کارها قاطی نشه. چیزی که مهمه، اینه که ما فقط با چندتا تروریست بزن بهادر و بی کله یا چندتا بچه روشنفکرنما و بی عرضه طرف نیستیم؛ یه چیزیه بین این دوتا.
جوان سرش را تکان داد:
-فکر می کنم تا حدودی متوجه شدم.
امینی رو به بشری کرد:
-خانم صابری، پرونده رو بدید به آقای ابراهیمی مطالعه بکنند، یه جلسه توجیهی بذارید براشون تا کاملا با جریان پرونده آشنا بشن. یا علی.

#فاطمه_شکیبا
ادامه دارد...

 

  • موافقین ۰ مخالفین ۰
  • ۹۸/۰۲/۰۳
  • ۲۹۵ نمایش
  • سرباز گمنام

جبهه اقدام انقلاب اسلامی

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی