جبهه اقـــدام

جبهه وبلاگ نویسان مطالبه گر انقلاب اسلامی

جبهه اقـــدام

جبهه وبلاگ نویسان مطالبه گر انقلاب اسلامی

جبهه اقـــدام
پیوندهای روزانه

بهشت جهنمی_ قسمت سی و پنجم

جمعه, ۱۳ مهر ۱۳۹۷، ۰۷:۵۴ ب.ظ

(مصطفی)
شیشه های ایستگاه اتوبوس یکی پس از دیگری می ریزند؛ اما صدای شکستنشان بین صدای کف و سوت گم شده است. تردد برای ماشین های سواری غیرممکن و برای موتور سیکلت ها دشوار شده. یکی دوتا درخت آن طرف تر می سوزند. یکی دونفر هم مشغول ریختن نفت روی یک سطل زباله اند و بقیه دورش هورا میکشند. ناگهان ضربه سنگینی به سرم، تعادلم را برهم میزند. چشمانم سیاهی میروند. علی می دود طرفم: "سید! چی شد؟ فکر کنم سرت شکسته!"
دست میگذارم روی سرم، خونی ست اما درد چندانی ندارد. آرام میگویم: "چیزی نیس تیر غیب خوردم!"
با دستمالی خون را از روی صورتم پاک میکند: "سنگ پرت میکنن نامردا!"
علی حواسش به من است و حواس من میرود به سمت جوانی که در فاصله سه چهار متری ما، هنگام شعار دادن برزمین می افتد. افتاده در جدول، شاید هجده سال بیشتر هم نداشته باشد. نمیدانم چرا زمین خورده. دست علی را پس میزنم و به جوان اشاره میکنم: "علی... انگار میخوان یکی رو بزنن!"
علی هم برمیگردد و جوان را نگاه میکند. مردی سرتاپا سیاه و پوشیده به جوان نزدیک میشود. هیکلش به جرآت دو برابر جوان است. علی بلند میشود و میگوید: "سید بیسیم بزن گزارش بده که پس فردا شر نشه!"
نمیدانم چرا ناخودآگاه بغض راه گلویم را می بندد، اما داد میزنم: "چکار میخوای بکنی؟"
- نباید بذاریم کسی کشته بشه!
و به راهش ادامه میدهد. بیسیم میزنم به عباس، جواب نمیدهد. صدای خش خش می آید فقط. انگار کسی دائم دستش را روی شاسی بیسیم بگذارد و بردارد. زمان مناسبی برای دلشوره گرفتن نیست. سیدحسین را میگیرم. از بین سر و صداها جواب میدهد: "جانم مصطفی؟"

- سید اینجا یکی رو انداختن زمین میخوان بزننش! علی رفته جلوشونو بگیره، اما ممکنه اتفاق بدی بیفته!
- چرا به پلیس نمیگی؟ اینجا ما وضعمون بهتر نیست!
- فکر نکنم بتونن کمک کنن... ببینم چی میشه... حلال کن!
دیگر نمی شنوم چه میگویند. پس گاردی ها کجا هستند؟ جایی که جوان افتاده، نقطه کور است. طوری که به راحتی بزنند بکشندش و بعد جنازه اش را سردست بگیرند و شعار بدهند: "می کشم می کشم آنکه برادرم کشت!"
علی بالای سر جوان است و میخواهد کمکش کند. میروم به سمت کانکس نیروی انتظامی که صدای آخ بلندی متوقفم میکند. برمیگردم، حالا جوان نشسته و علی روی زمین افتاده و دستش را گرفته. جوان، ترسیده و وحشت زده درهمان حالت نشسته عقب عقب میرود و علی سعی دارد روی زانوانش بلند شود. مرد سیاهپوش متوجه من نشده و خواسته کار جوان و علی را باهم تمام کند، این را از اسلحه ای که به سمتشان گرفته می فهمم. روی اسلحه فیلتر صدا بسته. دوباره اسلحه را به سمت علی میگیرد که حالا خودش را سپر جوان کرده. در دلم به جوان التماس میکنم داد بزند و کمک بخواهد. میدانم اگر جلو بروم ممکن است دست مرد روی ماشه بلغزد. علی چشمش به من می افتد و با چهره ای درهم رفته، علامت میدهد که به پلیس خبر دهم.

 ادامه دارد...

  • موافقین ۰ مخالفین ۰
  • ۹۷/۰۷/۱۳
  • ۳۶۵ نمایش
  • سرباز گمنام

جبهه اقدام انقلاب اسلامی

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی