جبهه اقـــدام

جبهه وبلاگ نویسان مطالبه گر انقلاب اسلامی

جبهه اقـــدام

جبهه وبلاگ نویسان مطالبه گر انقلاب اسلامی

جبهه اقـــدام
پیوندهای روزانه

(حسن)
- هنوز معلوم نشده هدفشون چی بوده و چرا اینکارو کردن؟
پدر مریم می پرسد. از صدای گرفته اش پیداست این دو سه روز چقدر خودخوری کرده.

مرتضی سینی چای را از آشپزخانه میگیرد و جلویمان میگذارد. او هم عصبانی ست؛ حق هم دارد. شتاب زده میگوید: "لابد کار همون هیئت محسن شهیده! یا کار اون بهاییا! شک نکنین!"
عباس لبخند ریزی میزند؛ شاید به خامی مرتضی. پدر دوباره می پرسد: "شما که این مدت پیگیر بودید بگید اینا کی بودن؟"
عباس نفسی تازه میکند: "مطمئن باشید از اون هیئت نبودن؛ اونا انقدر احمق نیستن که اینجوری خودشونو خراب کنن. من از روند تحقیقات نیروی انتظامی خبر ندارم.



پدر دلش نمی آید بیشتر از این عباس را اذیت کند. عباس نجیبانه می پرسد: "مصطفی حالش خوبه؟ میشه ببینمش؟"
- توی اتاقشه... بعیده خواب باشه. بفرمایید...
مرتضی راهنمای عباس میشود و من هم پشت سرشان راه می افتم. عباس یا الله گویان وارد اتاق میشود. مصطفی خوابیده روی تخت و کتابی دستش گرفته؛ اما به محض دیدن ما لبخند میزند و نیم خیز میشود: "سلام..."
صورتش از درد جمع میشود و عباس اجازه نمیدهد بلند شود. با دیدن عباس، گل از گل مصطفی می شکفد. عباس می نشیند و احوال پرسی میکند؛ مرتضی میرود که پذیرایی کند.

اولین سوال مصطفی، همان است که پدرش پرسید. اما جواب عباس فرق میکند. صدایش را کمی پایین میاورد: "اینطور که اون پسره، همون که با کمک تو گرفتنش، اعتراف کرده، اینا نه بهایین، نه فرقه شیرازی! اینا ری استارتی اند..."
انگار که برقم گرفته باشد: "اینا یهو از کجا اومدن؟"

  • سرباز گمنام

کشتی ها به خاطر آبهایی که در اطرافشان آنها را محاصره کرده است، غرق نمی شوند بلکه به خاطر نفوذ آب به داخل آنهاست که غرق میشوند.

همه‌ی حرکاتی که دشمن در این چهل سال در مقابل ما انجام داده است پاتک انقلاب است. انقلاب، ریشه‌ی دشمن را از لحاظ سیاسی در کشور کَند، دشمن حالا مرتباً پاتک می‌کند و در هر دفعه هم شکست می‌خورد؛ اقدام می‌کند و نمی‌تواند [کارش را] پیش ببرد؛ به خاطر ایستادگی، به خاطر این سد محکم مردمی و ملی. این بار هم ملت با قدرت تمام به آمریکا و به انگلیس و به لندن‌نشین‌ها می‌گوید این دفعه هم نتوانستید، باز هم نخواهید توانست.۱

در طی سال های بعد از پیروزی انقلاب اسلامی، دشمن با راه اندازی جنگ تحمیلی و طرح دسیسه ها و فتنه های بزرگ و کوچک سعی در نابودی این انقلاب و برچیدن نظام اسلامی ما داشته است اما کشتی انقلاب، قدرتمندانه با لطف امام زمان علیه السلام و درایت و رهبری امام خمینی و امام خامنه ای همچنان سلامت در مسیر خود پیش میرود و بیداری اسلامی را به دیگر کشورها هدیه میدهد.



اما در سال های اخیر دشمن برای نفوذ هر چه بیشتر به این دژ مستحکم (حکومت شیعی_اسلامی ایران)، با استفاده از فضای مجازی، و راه اندازی هزاران شبکه و نرم افزارهای اینترنتی و کانال های تلویزیونی، با بمباران گسترده ملت با دروغ، تهمت و شایعه سعی و تلاش کرده است تا شاید بتوانند افکار این ملت بویژه جوانان را تغییر دهد.
او با استفاده از ابزارهای بسیار قوی چون تلگرام، اینستاگرام، توئیتر، فیسبوک و دیگر نرم افزارهای صهیونیستی، سعی در جذب هر چه بیشتر جوانان انقلابی ما دارد.

دشمنان با تولید و ترویج شبهات پیچیده و همچنین تولید محتواهای ضد عفت و حیا در این شبکه های صهیونیستی، به دنبال انحراف جوانان و نوجوانان مومن و دریدن پرده‌های حیا هستند و هر روز نه تنها بهمنی از مسائل ضد ارزشی و مخالف منافع ملی بر ذهن جامعه ما فرود می‌آورند، که آسیب‌های امنیتی فراوانی به کشور وارد میکنند. 
در واقع اهمیت اطلاعات یک کشور به اندازه اهمیت انبار‌های مهمات و آمار تسلیحات جنگی آن کشور است. 
 امروزه شبکه‌های ضداجتماعی_صهیونیستی، در همه ابعاد زندگی ما وارد شده اند و تمام مسائل مهم کشور در این شبکه‌ها بازخورد دارد و دشمن به راحتی توطئه های جدید طراحی کرده و نتیجه اقدامات ضد امنیتی خود را می‌بیند.
اینکه ما اجازه داده ایم تا دشمن از مسائل دفاعی ما آگاهی پیدا کند ظلمی بزرگ در حق این ملت مومن، عزیز و انقلابی است!

 چرا باید قوانین کشور، در فضای مجازی لگدمال شود؟!!

  • سرباز گمنام


دلار بالا می رود و مردم شروع به خریدن دلار بیشتر می کنند. 
مسئولین توئیت می کنند "این وضعیت موقتی است و دلار کاهش می یابد".
 رئیس‌جمهور آمریکا پیامی در مورد ایران مخابره می‌کند.
 ظریف در توییتر اعلام می‌کند که این صحبت ها در مورد ایران صحت ندارد.
۲۵ نفر در اهواز همیشه سربلند، شهید می‌شوند؛
 ظریف توئیتی می‌کند و می‌گوید: "عملیات تروریستی ایران بی جواب نخواهد ماند".


 

 براستی توئیتر کجاست که در آن یک کشوری تهدید و تحقیر می‌شود و مسئولین نیز جواب آن تحقیر ها را با یک توییت پاسخ می دهند؟!!

 آیا توئیتر دادگاه است که می‌توان در آن یکدیگر را محاکمه کرد و حکم را نیز در همان جا اجرا نمود؟!!

شاید هم مکتب خانه ایست که اساتید به شاگردان تکالیف می دهند و آنها نیز در همانجا تکالیف را انجام میدهند!!!

شاید هم تیمارستانی است که روانپزشکان درون آن برای بیماران روانی نسخه می‌پیچند و آنها نیز دارو و درمان خود را درون آن دریافت می‌کنند!!!

شاید هم چیزی بالاتر از همه اینهاست!!

کافیست صحبت های خانم کلینتون (وزیر امور خارجه وقت آمریکا) را به یاد آورید که صراحتاً نقش توییتر را در فتنه ۸۸ کلیدی دانسته و به جاسوسان خود گفته است که در این مدت استراحت کنند زیرا که مردم ایران وظایف آنها را به خوبی انجام می دهند!!!

پورموسوی

  • سرباز گمنام

(مصطفی)
سه ترک پشت موتور می پرند. خیالشان راحت است که جان ندارم بروم سراغشان؛ کور خوانده اند.

با هر نفس، درد در قفسه سینه ام می پیچد. تمام تنم درد میکند. خون صورتم را گرفته. دستی به دیوار میگیرم تا روی پایم بایستم. درد شدت میگیرد اما الان وقت نشستن نیست.



مادر و پدر... درس... مسجد... الهام... زندگی... سیدحسین... مریم و مرتضی... کار... هیئت... بسیج... عروسی...
ته مانده رمقم را میریزم در پاهایم و قبل از اینکه راه بیفتند، با تمام نیرو به موتور ضربه میزنم. صدای فریاد یا علی (علیه السلام) در حنجره و گوشم می پیچد.
یاعلی... یاحسین... یازهرا... یا مهدی...
صدای بچه ها نزدیکتر میشود. صدای عباس است...

اینبار نمیتوانم موتور را واژگون کنم. دست می اندازم به کاپشن و شال گردن نفر سومی که ترک موتور نشسته. با تمام نیرویم می کشمش به سمت خودم. دوباره فریاد یا علی...
واژگون می شود و میخورد روی زمین؛ اما عباس و بچه ها انقدر نزدیکند که دوستانش منتظرش نمی شوند. بدجور زمین خورده اما انقدر گیج نیست که برایم چاقو نکشد. از بخت خوبم، قلچماق ترینشان را زمین انداخته ام!
- بچه ها سید... برین کمکش... یا زهرا...
قبل از اینکه چاقویش شکمم را بدرد دستش را میگیرم.

  • سرباز گمنام

(مصطفی)
محکم به دیوار کوبیده میشوم و سرم گیج میرود. مهلت نمیدهند سر پا شوم. یک لحظه از ذهنم میگذرد کمربند مشکی تکواندو دقیقا به چه درد میخورد؟! آن هم وقتی سه نفر قلچماق که از سریش بازی هایت خسته اند و معلوم نیست چقدر گرفته اند که خلاصت کنند و تازه به احتمال نود و نه درصد چاقو و قمه هم دارند و قرار هست طوری بمیری که مایه عبرت همه گان شوی!
مادر و پدر... درس... مسجد... الهام... زندگی... سیدحسین... مریم و مرتضی... کار... هیئت... بسیج... عروسی...
مادر... الهام... مریم... خون و خرد شیشه...



بالاتنه ام را بالا میکشم تا بلند شوم اما قبل از اینکه بنشینم، کفش سنگین اسپرت یکی شان در پهلویم فرو میرود. درد نفسم را می برد طوری که نتوانم ناله کنم. در خودم جمع میشوم و صدایشان را می شنوم که: "فرمانده شونه؟"
- نه من شنیدم فرماندشون فعلا نیست... این جانشینشه... خودم دیدمش... اسمش مصطفی ست...
وقتی دستان یکی شان گریبانم را میگیرد تازه می فهمم کف دستش دوبرابر صورت من است! مثل پر کاهی بلندم میکند و دوباره می کوبدم به دیوار. کلا مفاهیمی مانند ابتکار عمل، توسل و دفاع را فراموش کرده ام. با خشم به چشمانم زل میزند: تو مصطفایی؟
حتی صبر نمیکند جواب بدهم. نفسی برای حرف زدن ندارم. ضرب زانویش در شکمم باعث میشود خم شوم. انقدر سخت نفس میکشم که حتی نمیتوانم ناله کنم یا کمک بخواهم. رهایم میکند و ناسزا میگوید. با برخورد زانوانم با زمین، سرم هم تیر میکشد.
گوش هایم را تیزتر میکنم بلکه چیز به درد بخوری از حرفهایشان دربیاید. چشمانم را مجبور میکنم خوب ببینند و چهره راننده موتور و قد و هیکل دو مرد نقاب پوش را خوب به خاطر سپارند. صدایی کلفت تر از آن دوتای قبلی می پرسد: "چکارش کنم؟ خلاصش کنم یا ناقص؟"
- نه کثیف کاری موقوف! فقط در حدی که حساب کار دستش بیاد...

  • سرباز گمنام

(مصطفی)
خانمها را باهم راهی خانه میکنیم و خودمان می مانیم برای جمع و جور کردن مسجد. الهام شاید کمی دلخور باشد که دیرتر میرویم؛ اما ساکت است. چشمم که به چشمان سرخش می افتد، دلشوره میگیرم؛ نمیدانم چرا؟ چیز عجیبی نیست که بعد از دعای کمیل چشمانش سرخ باشد. خودم هم چشمانم سرخ است شاید. چشم ها رازدار خوبی نیستند. هرچقدرهم که اشکهایت را پاک کنی، سرخی و ورم چشمانت لو میدهند همه چیز را.
الهام تمام دلخوری و شاید نگرانی اش را در یک جمله خلاصه میکند: "زود بیاید خونه... نمیخواد خیلی بمونید."
لبخندی میزنم محض دلجویی: "باشه چشم عزیزم."



خداحافظی مادر آنقدر طول میکشد که کوچه خلوت شود. تقریبا فقط ماییم. به دلم بد می افتد که خوب نیست تنها راهیشان کنم؛ اما نظرم عوض میشود. بچه که نیستند.

دوباره به الهام سفارش میکنم: "سوار که شدین درو قفل کنین... کسی هم سوار نکنین توی راه."
پشت چشمی نازک میکنه و با بی حوصلگی کلید را میگیرد: "چشم! تمام تدابیر امنیتی لحاظ میشه."
ساعت یازده و نیم است که راهی میشوند. تازه وارد مسجد شده ام که صدای جیغ و شکستن شیشه درجا میخکوبم میکند. غیر از صدای جیغ، صدای فریاد مردها هم می آید. دیگر حال خود را نمی فهمم، دیوانه وار می دوم به سمت در مسجد. حسن همراهم میدود و پشت سرمان بچه های مسجد. چشمانم خوب نمی بیند.

  • سرباز گمنام

(مصطفی)

عباس مانند کسی که مورد اتهام قرار گرفته و سعی دارد رفع تهمت کند میگوید: "آخه چرا باید اینطور باشه؟ منم مثل شما. فقط میخوام بگم الان احتمالا منتظر یه اقدام چکشی از طرف ما هستن تا توی رسانه هاشون حرفی برای زدن داشته باشن."
حسن با حالتی نگران میگوید: حالا این هیچی، بهاییا رو چکار کنیم؟ دارن میان در خونه ها کتاب ضاله رایگان میدن!
داغ دلم تازه میشود: "آره... باید یه فکری ام برای اونا بکنیم."



حاج کاظم میگوید: "دیدین که، ماهم که رفتیم بسته فرهنگی دادیم پاره پوره کردن انداختن در مسجد."
علی متفکرانه به زمین خیره است: "نمیدونم چجوری، اما باید با یه راهی این کتابا از خونه های مردم جمع شه. چون بالاخره همه مردم این منطقه م که مسجدی و بسیجی نیستن، نمیتونیم همه تبلیغمونو بذاریم توی مسجد."
- ولی الان اولویت اینه که نذاریم مردم مذهبی و مسجدی جذب اون طرف بشن. حالا جذب غیر مسجدی ها پیشکش.
این را حسن میگوید. مهدی که مشغول نوشتن صورت جلسه است میگوید: "بخاطر کلاسای کانون، تونستیم از قشر خاکستری هم جذب داشته باشیم.من میگم باید بازم کتاپ پخش کنیم بین مردم."

  • سرباز گمنام

(مصطفی)
هنوز بعد آخرین تمرین نفس تازه نکرده اند که میروم بالای سرشان: "بچه ها کیا هنوز پروندشون ناقصه؟"
کسی جواب نمیدهد. میگویم: "هرکی مدارکشو کامل نیاورده تا هفته دیگه بیاره، میخوام اسم رد کنم برای دوره مقدماتی یک."
به محض شنیدن این جمله، همهمه می شود. آنها که دوره را رفته اند برای بقیه قیافه می گیرند و از دلاوری هایشان(!) می گویند. عباس با بچه ها خداحافظی می کند و به سمتم می آید: "چطوری سید؟"

- پیرمون کردن با این پرونده هاشون. مهدی می گفت خیلی از عکسا فتوکپیه، حوزه قبول نمی کنه.
- بنده خدا مهدی، کار نیرو انسانی به قول تو پیر می کنه آدمو.
- دوره مقدماتی یک توی مسجد ماست، قرار شده شما بشی مسئول آموزش اسلحه و حفاظت.
در دفتر را باز می کنم و تعارف میزنم که برود تو؛ اما می گوید من سمت راست ایستاده ام و اول مرا می فرستد. همزمان می گوید: "مطمئنی اینجا به صلاح هست آموزش داده بشه؟"
وقتی عباس این حرف را بزند یعنی باید مسئله را فوق جدی گرفت: "چطور؟"
- با این جوی که هست و هیئت محسن شهید و این بهاییا خیلی علیهمون گارد گرفتن، شاید بهتر باشه حداقل آموزش سلاح رو بذاریم جای دیگه...

  • سرباز گمنام

(مریم)
- ولی به نظر من، اعتقاد یه امر شخصیه. تو اجازه داری هر اعتقادی داشته باشی اما حق نداری منو مجبور کنی مثل تو فکر کنم. چون فکر هر آدمی برای خودش محترمه. تقدسی که شما میگید، فقط یه مسئله ذهنیه نه حقیقی. من به تو حق میدم موقع نماز احساس خوبی داشته باشی، تو هم به من حق بده که با کائنات لذت ببرم. این یعنی آزادی!



الهام چند بار با خودکار روی زمین میزند و در حالی که نگاهش روی زمین است، لبخند میزند: "به نظرت سجده کردن مقابل یه گاو، عاقلانه ست؟ یا سجده مقابل سنگی که خودت ساختیش؟"
لبانش را جمع میکند و سر تکان میدهد: "نه... یکم احمقانه به نظر میاد... خیلی احمقانه!"
الهام با بی تفاوتی شانه بالا میدهد: "ولی خیلی ها توی هند هنوزم همچین کارایی میکنن و بهش اعتقاد دارن. اینم یه اعتقاده، به نظرت محترمه؟"

  • سرباز گمنام

(مصطفی)
ضربه آرامی به در میخورد و مریم می آید داخل. همراه جواب سلامش آهی از ته دل میکشم. چقدر زحمت کشید سر آماده کردن بسته های فرهنگی. قبل از توضیح من، خودش تکه های کاغذپاره را می بیند روی میز. چند قدم به سمت میز برمیدارد و کتاب پاره شده سایه شوم را در دست میگیرد و نشانم میدهد: "چی شده؟ چرا اینا پاره ست؟"
تکیه میدهم به لبه میز: "امروز اینا رو انداخته بودن دم در مسجد. نمیدونم چرا تا ما یه حرکت میزنیم سریع جواب میدن... نمیدونم چیو میخوان به رخمون بکشن؟ اینکه انقدر جسورن و پشتشون گرمه؟ یا چی...؟"
مریم کتاب را -که از وسط دو نیم شده- روی میز می گذارد و بروشورهای پاره شده را برمیدارد. وقتی عکس پاره شده آقا را می بیند، اندوه نگاهش چند برابر میشود. حق هم دارد. من هم وقتی دیدم عکس آقا پاره شده، حس کردم قلبم را زخم زده اند...

  • سرباز گمنام

(الهام)
کتابهایی که داده هم بیشتر درباره سکولاریسم است و از زبان اندیشمندان خارجی و معدودی مثلا اندیشمند ایرانی، تلاش دارد اثبات کند دین یک تجربه و احساس شخصی ست نه نیاز جامعه! بعد هم خیلی نرم به تبلیغ و ترویج عقاید بنیادین بهاییت مانند میثاق و مظهر الهی و... می پردازد (به دلیل خطر شدید انحراف این کتب ضاله، از نامبردن آنها معذوریم).
اصلا دردمان همان وقت شروع شد که دین را از زندگیمان کنار زدیم و الان به جایی رسیده ایم که باید توی سرمان بزنیم و بگوییم چرا انقدر آمار افسردگی در جوامع مدرن بالا رفته؟ دلیلش هم واضح است... دین را اگر از جامعه حذف شود، کفاف نیازهای فردی را هم نمیدهد؛ چون انسان درون غار زندگی نمیکند که فقط نیاز فردی داشته باشد!
با وجود اینکه مطمئن شده ایم خانم حسینی سعی دارد عقاید بهایی را به شکلی فریبنده به خورد مردم بدهد، چندان ناامید نیستیم. مریم برای عادی کردن ماجرا، چندبار دیگر هم به مراسم میرود اما درحال طراحی سوالات مسابقه کتابخوانی هستیم. پول هم از نذرها و کمک های مردم جور شده و توانسته ایم تعداد قابل توجهی کتاب بخریم. مریم تمام وقتش را گذاشته تا کتاب را خلاصه کند و بریده های کتاب را به صورت بروشور چاپ کنیم. در کل، با هزار و یک بدبختی بسته فرهنگی مختصری آماده کرده ایم برای بیست و هشت صفر. سعی کرده ایم شبهات را تا جایی که شده به زبان ساده پاسخ بدهیم.

  • سرباز گمنام

 (حسن)
به قول عباس، اینکه اینجا هستیم الان ثوابش از عزاداری بیشتر است. امیدوارم همینطور باشد. مصطفی نگران بود و به نظر بچه ها، نگرانی اش بجاست. علی روز قبل را کامل وقت گذاشت و با بچه های فرهنگی، سیر نمایشگاهی زدند درباره شیعه لندنی. صبح اما وقتی رسیدیم مسجد، دیدیم چندتا از پوسترها را پاره کرده اند. حاج کاظم به موقع رسیده بود...

صبح که آمدیم و دیدیم بین کلمات جمله«ما تشیعی که مرکز تبلیغاتش لندن است را نمی خواهیم» فاصله افتاده و پوسترش با عکس آقا پاره شده، همه وا رفتیم اما خداراشکر، عباس حدس میزد این اتفاق بیفتد و به علی گفته بود از پوسترهای آقا دوتا بزند. معلوم است این عباس دوست سیدحسین است که انقدر کله اش خوب کار میکند!!
اصلا برای همین ماجراها مصطفی گفت بیاییم اینجا و حواسمان به هیئت «محسن شهید» باشد. من نظرم این است که روی موتور باشیم و دیدشان بزنیم اما عباس میگوید اینجوری تابلو میشویم. میرویم آخر مجلس، در حیاط می نشینیم. این عباس هم کله اش خوب کار میکند هم چشمانش! انقدر دقیق مجلس را می پاید و سخنان سخنران را یادداشت میکند که حیران می مانم. بدون نگاه به دفترچه و بدون نقطه می نویسد.

  • سرباز گمنام

؛ (مصطفی)
علی با همان تواضعش میگوید: "والا ما که مثل شما و حاج آقا بلد نیستیم درست سوال جواب بدیم ولی گفتم توی اسلام جهاد معنیش وحشی گری نیست، جهاد فقط مبارزه با کفر و ظلمه نه با مردم عادی، برای دفاعه. نامردی ام توش حرامه، چون بخاطر خدا باید جنگید نه کس دیگه! هیچ جای سیره معصومین ننوشتن موقع جهاد، به مسلمونا اجازه وحشی بازی داده باشن یا مردمو مجبور کرده باشن اسلامو بپذیرن... نشون به اون نشون که مردم فلسطین و سوریه و لبنان، تا مدتها بعد فتح اون سرزمینا مسیحی موندن و آروم آروم مسلمون شدن. یا همین مردم ایران خودمون... کسی زورشون نکرد اسلامو قبول کنن... چون با این حساب مردم باید با حمله اسکندر، دست از زردشت برمیداشتن! تازه طبق قرآن، توی همه ادیان توحیدی هم اصل جهاد بوده خیلی پیامبرا در حین جهاد شهید میشدن. چون مبارزه با ظلم حکم خداست. اگه دینی این حکم رو نده کامل نیست."
کمی صدایش را پایین میاورد: "درست گفتم؟ به نظرتون لازم بوده چیز دیگه ای هم بگم؟"
لبخند میزنم. حاصل تربیت سیدحسین است دیگر... جواب را نمی پیچاند و ساده می گوید. همانقدر که باید بگوید.

  • سرباز گمنام

(مصطفی)
بعد مدتها دوباره میروم به سالن رزمی. خیلی وقت بود کارهای بسیج نگذاشته بود بیایم خدمت علی و دار و دسته اش. علی در واقع شاگرد سیدحسین است و حالا که سید نیست، او کلاس های رزمی را می چرخاند. در گروه فرهنگی هنری هم حرف هایی برای گفتن دارد. دستپخت سیدحسین است دیگر....!



مرا که می بیند، کمی سر و وضعش را مرتب میکند و جلو می آید: "به! سلااااام آقاسید! چه عجب از اینورا."
بندهای کمربند مشکی اش را میگیرم و می کشم طوری که فشارش را حس کند: "تو کِی مشکی گرفتی بچه؟ آخرین بار یادمه زرد بودی!"

  • سرباز گمنام

تبادل یا تهاجم

۲۰
شهریور

 امروزه فضای مجازی جامعه دیگری شده است یک جامعه دوم چه بخواهیم یا نخواهیم باید آن را جزء لاینفک زندگی خود بدانیم. 
عصر، عصر علم و تکنولوژی است و اگر در مورد مسائل روز آماده و مجهز نباشیم باخته ایم، فضای مجازی یکی از این تکنولوژی های تقریبا نوظهور است. اما اوضاع فضای مجازی و اینترنت در کشور ما چگونه است؟ اوضاع شبکه های اجتماعی خارجی _بهتر است بگوییم ضداجتماعی_ چگونه است؟
فساد آن تا چه لایه هایی از زندگی ایرانیان (ملت غیوری که دشمن با وجود استفاده از تمام توان خود تا کنون نتوانسته است او را در عرصه های مختلف سیاسی، اجتماعی، فرهنگی و جنگی از پای در بیاورد) را در برگرفته است که دادستان  کل کشور میگوید "اراده ای برای ساماندهی فضای مجازی وجود ندارد؟!!"۱



فساد در تلگرام و اینستاگرام این فحشاخانه های صهیونیستی غوغا کرده است.
 فضای مجازی و شبکه های اجتماعی تا جایی که باعث تبادل فرهنگ شوند مفید هستند و کسی منکر این قضیه نیست، اما اگر باعث تغییر فرهنگ شوند، به معنای تهاجم فرهنگی است!!
 در تبادل فرهنگی، هدف نابودی فرهنگ مقابل نیست. اما در تهاجم فرهنگی، هدف، تغییر فرهنگ است! به این معنا که یکی بر دیگری مسلط شود و مدام اهداف خود را به خورد دیگری دهد.
 اینستاگرام، تلگرام و دیگر شبکه های شیطانی تا کنون برای ما چه فوائدی داشته اند؟ و در مقابل از ما چه گرفته اند؟
آیا هدیه های تلگرام و اینستاگرام چیزی به غیر از ترویج فحشاء و فساد و رواج بی حیایی و بی عفتی بوده است؟!!
برنامه هایی چون، از هم پاشیدن کانون خانواده ها، ترویج قمار و ربا، گستاخ کردن جوانان و نوجوانان، آموزش های تروریستی و خرابکاری، طرح و نقشه های شوم فتنه و براندازی نظام و...  از کجا هدایت می شوند؟ آیا اینها همه از فوائد این شبکه های اجتماعی نیست!!!

  • سرباز گمنام

(مریم)

قبل از اینکه به چشم کسی بیاییم چادرم را برمیدارم. زیر چادر، تیپ قرمز و مشکی زده ام. دهان الهام باز می ماند: خاک برسرم مریم این چه ریختیه؟
درحالی که شالم را باز میکنم و موهایم را بیرون می ریزم میگویم: نه پس با قیافه بسیجیا برم ادای ملحدا رو دربیارم؟

الهام خنده بانمکی میکند و می گوید: "نه عزیزم خیلی هم خوشگل شدی جای داداشم خااالی."
دو طرف شال را این طرف و آن طرف شانه ام می اندازم. انقدر عقب است که گوشواره ام پیدا میشود. وقتی در را باز میکنند که داخل بیایند، سوز سرما به گردنم میخورد و بدنم مورمور میشود. جداً سردشان نمیشود که در این سرما شالشان را عقب می برند؟
الهام از قیافه ام خنده اش میگیرد: "وای مریم! تو اگه آب بود شناگر ماهری بودی! چقدرم بهت میاد! تصور کن مسئول فرهنگی بسیج خواهران با این تیپ!!"



بجای این که بخندم نگران میشوم: "میگم یه وقت یکی از خانومای بسیج نیاد منو با این وضع ببینه؟"
- نترس بابا با این آرایشی که تو کردی منم نمی شناسمت! جایی ام که نشستیم خیلی دید نداره!
مسن ترها گاهی با تاسف و کمی عصبانیت نگاهم میکنند و جوانترها با حسرت و تعجب. تابحال این نگاه را تجربه نکرده بودم. با این قیافه معذبم. به خودم نهیب میزنم که: خب جلوی نامحرم که نیست... بعدم باید یکم نقش بازی کنی...
دلم برای چادرم تنگ میشود. طاقت نمیاورم و به الهام میگویم: "چادر رو بده بندازم روی سرم همینجوری."
سخنرانشان خانم حسینی (دقت کنید: حسینی!!) خودش هم یک ته آرایش ملایم دارد و تمام مدت سخنرانی، چشمش به من است. الهام هم طبق نقشه قبلی، هربار درست زمانی که خانم حسینی نگاهم میکند، نگاهی از سر انزجار و تنفر به من می اندازد و غر میزند! حواسش هست که تندتند یادداشت بردارد. من هم باید ادای مریدان شیفته را دربیاورم و محو سخنان گهربار خانم حسینی بشوم مثلا!

  • سرباز گمنام

 در ماه آوریل ۲۰۱۱ ارتش چین اعلام نمود که بر اساس برنامه‌های پیش رو تا سال ۲۰۲۰ نیروهای بسیار مجرب و کارآمد را آموزش داده و بکار خواهد گرفت تا تسلیحات مدرن، جنگ‌های سایبری و نیز وظایف امنیتی نامتعارف را مدیریت نمایند. ارتش چین به منظور نیل بدین هدف سه برنامه عمده را آغاز نموده است که شامل بهینه‌سازی و تنظیم دوباره ساختار استعدادیابی، آموزش‌های پیشرفته در نوآوری‌های تکنولوژیکی و تدارک پرسنل برای مأموریت‌های رزمی ویژه هستند. البته چین تنها کشوری نیست که سرمایه‌گذاری‌ ویژه‌ای در حوزه توانمندی‌های دفاع سایبری انجام می‌دهد.



ژنرال لو یوآن (Luo Yuan)، از فرماندهان ارشد علوم نظامی، در مصاحبه با گلوبال تایمز (Global Times) و با اشاره به مطلب فوق افزود: "با توجه به ورود سایر نیروهای نظامی به حوزه سایبری، غیر منطقی خواهد بود اگر چین چنین کاری نکند. برخی از قرارگاه‌ها یا مؤسسات سایبری این کشورها دارای توانمندی‌های دفاع و تهاجم سایبری هستند. برنامه منطقه نظامی گوانگژو بر آموزش تمرکز دارد و بنابراین نباید از نظر جامعه بین‌المللی حساسیت ‌برانگیز باشد".

  • سرباز گمنام

شاید تجربه کرده باشید!
 اگر حیوان گرسنه ای رو به شما آورد و شما همراهتان غذای مورد علاقه ی آن حیوان وحشی باشد، نمیتوانید او را از خود دور کنید هر چقدر او را برانید باز دورادور شما را تعقیب می کند تا در فرصتی مناسب غذای مورد علاقه خود را از شما برباید حتی اگر به قیمت از بین بردن شما باشد!!!



 اما اگر شما هیچ به همراه نداشته باشید، یا آن غذای مورد علاقه حیوان وحشی را از خود دور کنید. حیوان با اولین ضربه ی شما دور می شود! چرا؟ چون میداند چیزی که مورد پسند او باشد با شما نیست.

 در مواجهه انسان با شیطان نیز چنین است. دل شما مورد نظر شیطان است. نگاهی به دل می کند اگر آذوقه او مانند حب مال و زر و زیور، شهرت، شهوت، مقام، حسادت، تجمل و ... در آن باشد. می گوید به به! چه جای خوبی، همان جا خواهد ماند. 

  • سرباز گمنام

(مصطفی)

ذوالجناحم را می برم داخل حیاط مسجد و روی جک میزنم. هنوز قفل نزده ام که صدایی شبیه صدای تصادف باعث میشود سرم را بلند کنم. از داخل کوچه سر و صدا می آید. سراسیمه میروم به کوچه.

هنوز ازدحام طوری نیست که نبینم حاج آقا محمدی، خون آلود روی زمین افتاده. با دیدن این صحنه دو دستی میزنم توی سرم و خودم را میرسانم به حاج آقا که الان نشسته است و دست و پایش را می مالد. نمیدانم باید چکار کنم. حاج آقا که درد و خنده اش باهم درآمیخته میگوید: "زد و رفت پدر صلواتی...!"



- چی شد حاج آقا؟ کی زد؟ الان خوبین؟ وایسین... تکون نخورین تا زنگ بزنم اورژانس...
- چرا انقدر شلوغش میکنی! درحد یه زمین خوردن بود!
حاج کاظم _از مردان خوب روزگار_ درحالی که لیوان آب را دست حاج آقا میدهد و با دستمالی خون روی صورتش را پاک میکند میگوید: "یه موتوری دوترک بود... اومد زد، یه چیزی گفت و رفت!"

  • سرباز گمنام

 (مصطفی)
قلبم از ضربان می ایستد. ناخودآگاه چشمانم می جوشد اما نمی گذارم ببارند. صدایم از پشت بغض نفس گیرم به سختی شنیده میشود: "راست میگی؟ پیاده؟"
چشمان او هم می درخشد؛ اما او هم نمی بارد: "آره... راست میگم... پیاده..."



پیاده را که میگوید، یک خط نازک روی صورتش کشیده میشود. از چشمش تا پایین. حس میکنم قلبم دارد می سوزد. به زمین خیره میشوم و یک کلمه از آن همه حرف را به زبان نمیاورم؛ خودش می فهمد: "آره میدونم.. الان نمیـ...."
جمله اش تمام نشده، باران میگیرد. حتما قلب او هم می سوزد. هیچ حرفی لازم نیست برای فهمیدن اینکه اگر ما برویم، سنگر خالی چه میشود؟

  • سرباز گمنام